بلاگ اسکای با تمام خوبی هایش قالب وبلاگ من را که خیلی دوستش می داشتم بی اجازه عوض کرد.
این کار خیلی ناراحتم کرد.
می روم. خداحافظ.
چشمام رو میبندم، پشت چشمهای بستهٔ من، خالی، تُهی و هیچ نیست، پشت چشمهای لعنتیم، مثل نوشتههایم و آنطور که فکر میکردم، سرد، ساکت یا سیاه نیست. پشت چشمهایم نا آرامیست، پشت چشمهایم یک دنیا اضطراب لعنتیست، پشت چشمهایم یک دنیا ناراحتیست! و من آنطور که فکر میکردم خنثای خنثی نیستم،
تا به حال به خاطرات بدت رجوع کردی؟ به همان چیزهایی که به شدت ازشان میترسی، همان کارها که نکردهای، حرفهایی که باید، اما نزدی. چیزهایی که میخواستی و انجام ندادی، آنجا که همیشه دیر بودی، تا به حال شده بعد هر چیز به خودت بگویی، کاش فلان حرف را میزدم، کاش انچنان من و من نمیکردم، کاش ساکت نمیماندم، کاش کرخت و یخ و بی حالت نگاه نمیکردم و کاش ان موقعیت را از دست نمیدادم
تا به حال پشیمان شدهای؟ از تمام حرفهایی که زدهای، از تمام کارهایی که کردهای، با خودت نشستی که فکر کنی چقدر احمقانه بود، کاش نمیگفتم، کاش نمیکردم، کاش کاش کاش کاش …
پشت چشمهای من، هجوم افکار احمقانه ست، فشارهای روحی بدی که مرا وامیدارد از خودم بیزار باشم، وضعیت وخیمی که مرا از هر حرکت کرده و هر حرکت ناکرده ام پشیمان میسازد، پشت چشمهایم پشیمانی خالص ست، بابت لحظههایی که بودهام، اوقاتی که سوزاندهام ، ....
و آن فریاد لعنتی، ان زوزهٔ ترسناکی که وجودی از درونم میکشد، هر وقت چشمهایم را میبندم و تلاش میکنم ازین همه فکر واهی فرار کنم، ان صدا میخوردم، میسایدم، و تمامم میکند، بدنم میلرزد، این رعشه عموماً قبل خاموشی ذهن دیوانه اتفاق میافتد، وقتی جسم لعنتی از کنترل ذهن آواره خارج میشود، بدنم میلرزد، میلرزد و به شدت میلرزد
و ان نعرهها آغاز میشوند، کسی، دست سردی روی بدنم چنگ میکشد، و مرا میآزارد، قلبم شروع به تپش وحشیانه میکن، و من عرق میکنم، عرق سردی که تشنه ام میکنم، آنقدر تشنه تمام پوست تنم میخواهد عرق خودم را لیس بزند، و چشمهای نگهان باز میشود، انچنانی که میخواهند از حدقه بیرون بپرند، و سقف، یک سپیدیِ ممتد ست، که من باز هم فراموش کرده بودم چراغ را خاموش کنم، وَ آن قرمز چشمها، ان دستهای مشت شده، ان نفس نفسهای تنیده و وحشیِ در هم آمیخته، و آن کرختی که هنوز در سرا پایم ریخته! و ان حس غریبی میگوید که نعره بزن، نعره بزن نعره بزن
و صدایی که در خانه میپیچد
و باز چند فحش زیر لب از ان لعنتی، همسایه …
من از خوابیدن میترسم، کما این یک چیز مسلم ست! و من از بیداری نیز هم؛ و این یک دور باطل میان عذاب و عذاب ست.
تحملم طاق میشود، وجودم را سلانه سلانه تا دست شویی میکشم، با صورت سمتِ کاسه میافتم، اوق میزنم، التهاب را اوق میزنم، کابوسهایم را اوق میزنم، چشمهای آویزان ترسناکم را اوق میزنم، لحظههای منزجر آلوده به خوابم را تک به تک اوق میزنم، دستهایم میلرزد، این رعشه، آه این رعشه، دیدنیست، ستودنیست، دوست داشتنیست، با صورت روی بدترین شکل تمام شدهٔ خودم میافتم، میخندم، و میچشم، طعم جالبی دارد، اضطرابهایم، انحنای خستگیهای شبانه ام، و لحظههایم، از مجرای دهن به حین خنده به درونم نفوذ میکنند باز، سر مست میشوم، این لذت بزرگیست، این، شیرینترین اتفاق امروزست، و با خندهٔ بعدی به چشمهایم میرسم، در تصویر تیره و تار از خودم که انزجار وار روی خودم غلتیدهام، تمام استفراغِ تنیده در خون را از کف کاسهٔ نمناکی، لیس میزنم .. لیس میزنم …
خالی شدهام و باز پر شدهام، من از التهاب رهیده و به التهاب غلتیدهام؛ و درین حین، یک تا دو ساعتی را گذراندم، من امروزم را، اینگونه به سمت فردا کوچ میکنم …
تو به کمی خواب احتیاج داری
در گوشم زمزمه میکند، کسی که هیچ وقت نیست و هرگز نبوده ست، کسی که به فکر منست
من به کمی خواب احتیاج دارم، پیش خودم مرور میکنم، من هیچ وقت به فکر خودم نبودهام و نخواهم بود، پس دست ازین مغلطهٔ پوچ میکشم و پلکی میزنم، پلکی کوتاه، آنقدر کوتاه که ان موجود آرمیده در تنش، فرصت نعره زدن نداشته باشد؛ و این سقف که همچنان، سفید، بیروح، با حسی مملو از انجماد خیره به به خیره ام میماند.
اما من باید میخوابیدم، من به لَختی از انرژی برای فردای بیهوده ام احتیاج داشتم
احتیاج؟ واژهٔ مسخره ایست، چگونه میشود به چیزی که از آن بیزاری، احتیاج هم داشته باشی، من از انرژی بیزارم، تمام لحظههایی را که سر مستم صرف نابودی خویش میسازم، اگرچه این نابودی را دوست دارم، اما آن انرژی، آن حس لعنتی، ان کوبش مسخرهٔ قلب و آن حس شادیِ مصنوعی، من آن را نمیخواستم، ولی بدان احتیاج داشتم، من برای کارهای فردایم به لَختی از انرژی احتیاج داشتم.
در پس چشمهایی که خیره میمانند، منظورم حالت کنونی، در التهاب سقف و رگهای تنیده و ورمیده از خونابهای سرخِ درون چشم ست، یک حس کدر، یک کرختی دل نشین ست، تو میبینی، پس نمیترسی، اما آنقدر خیره ماندهای، که آنچه را که دیدهای نمیفهمی، شاید سقف مات بشود، شاید وسط چشمهایت سیاه بشود، و شاید این سیاهی به تمام ذهنت چیره شود. میتوانی دردی که از تابش نور به چشمهایت در مغزت چیره میشود را حس بکنی، و شاید کمی از این حالت به عذاب برسی، و ان طعم مطبوع، از ان اتفاقهایی که درین چند ساعت لیس زدهای درون دهنت ماسیده، این حس خوشایند از گندابههای خودت تنها التهاب خوشایند امروزست، پس آن را نگه میداری
آن را با خودت تا به آخر نگه میداری.
و این را زمزمه میکنی، درون صدایی که از بس تنهایی کشیده دیگر ناآشنا و غریبه ست! صدای خسته که از ان هیچکس، حتی خودت هم نیست، میخندی، از همان خندههای نا خود اگاهِ مسخره، از همان خندههای بیمزه، از همان خندهها که فقط از تو بر میآید
و آن صدای نعره، و آن ضجههای ممتد که زنده میشوند، چشمهایت در گرگ و میشه خودت روی هم افتاده، و ترسهایت زنده شدند، تازه میفهمی، کسی که نعره میزد، همان موجود رقتانگیز ترس اور، خودت هستی که در بخشی از خودت افتادهای، و تمام اتفاقهای افتاده را، تمام لحظههای گذشته را میترسی، خودت که دست بسته و بی اتفاق، بدون امکان برای هیچ تلاشی، برای هیچ بودنی، برای هیچ حقی برای وجود داشتن، درون این زندگی که از پیش تعیین شده و تا اخرِ مسیر، درون مسخرگی طی شده افتادهای، و درون خودت، هر شب بعد خواب، تا صبح نعره میکشی، تا صبح اشک میشوی، تا صبح ضجه میزنی، و باز، فایده بی فایده ست! که، این صدای غریبه، این ناآشنای افتاده در جنون، نمیتواند و نمیشود و نباید و تو حتی وقتی بیدار میشوی، باز این سطر پایان را یادت رفته، و خوابهای زجر اورت فراموش گشته و هیچ یادت نیست، که تا چند و تا چند و تا چند نعره میزدی.
و صبح
من
با طعم بدی دهانم
که نمیدانم از چیست
بیدار شدهام
بوی مسخره ای از دهانم به درون اتاق پاچیده ست
ساعت هاست خواب بودهام، اما انگار که ساعت هاست دویده و نعره زدهام
لباسهایم را میپوشم
تا به تا
و سمت ادمها میروم
و امروزم را
مثل دیگر روزها
در آغوش اجتماع تنیده از کرمها، ادمها
شب میکنم
تا باز هم
رخت خوابم
آه
رخت خوابم
که من به قدری خواب نیاز دارم ..
امروزه فردیت قالب نهایی شده است، زهری برای خلاقیت هنرمندانه. کوچکترین زخم یا درد در ضمیر انسان زیر ذرهبین میکروسکوپ قرار میگیرد، گویی دارای اهمیتی والا و جاودانی است. هنرمندان گوشهگیری، نسبیت و فردیت خود را مقدس میپندارند. فارغ از اینکه ما همگی از یک خامهایم، ایستادهایم و از تنهایی خود سخن میگوییم بدون اینکه به دیگری گوش بسپاریم و ناآگاهانه در حال له کردن و از بین بردن همدیگریم. فردیت گرایان چشم در چشم در مقابل یکدیگر ایستادهاند و وجود دیگری را نفی میکنند. در دایرهای واهی میچرخیم و محدود در نگرانیهایمان توانایی تشخیص خوب (خالصترین ایده) و بد (هوی و هوس تبهکاران) را ازدستدادهایم.
اینگمار برگمان
وقتی در 11 سپتامبر، پرواز شمارهی 93 شرکت هواپیمایی "یونایتد ایرلاینز" و سه هواپیمای دیگر در آسمان ربوده شد، نکتهی جالب توجه این بود که جان کلام مکالمات تلفنی مسافرانی که میدانستند اندکی بعد خواهند مُرد با نزدیکتریک خویشاوندانشان این بود : "دوستت دارم".
مارتین امیس، بر این نکتهی پائولینیوار تاکید داشت که آنچه در نهایت اهمیت دارد عشق است : عشق، نامی انتزاعی و چیز مبهمی است. و با این حال عشق، یگانه بخشی از وجود ماست که با وارونه شدن جهان و سیاه شدن پرده، سفت و محکم سر جای خود باقی است". آیا این اعتراف نومیدانه به عشق، در عین حال نوعی ظاهرسازی نیست، از همان نوع دغلبازی که وقتی کسی به ناگاه با خطر روبهرو و یا به مرگ نزدیک میشود ناگهان رو به خدا میکند و دست به دعا برمیدارد. حرکتی فرصتطلبانه و ریاکارانه که زادهی ترس و نه اعتقاد راستین است؟
اسلاوی ژیژک/خشونت
دقیقاً سه ساعت و چهل و پنج دقیقست که بی جهت یک جا دراز کشیده شبیه هر کاری که قبل از آغاز تموم میشه. اگه تکونهای کوچیک و آخ و اوخای گاه و بی گاهش بابت سر دردی که دوباره به وجودش حمله کرده نبود، شک میکردم که شاید مرده. گاهی با خودم میگم، داره به چی فکر میکنه؟، دهنم و باز میکنم که ازش سؤالی بپرسم، شاید بتونم ازین حال و هوا درش بیارم، یا حداقل مجبورش کنم تکونی بخوره، ولی بازم مثل سه ساعت و چهل و پنج دقیقهٔ قبلی از لبای باز شدم حرفی خارج نمیشه، میترسم شاید توانایی جواب دادن به سوالمم نداشته باشه، تصور این موضوع من و از پرسیدن منصرف میکنه. نگاه میکنم، به نفس نفس زدنش، هن و هن سختی که از ریهٔ داغونش خارج میشه، با این همه سختی باز با هر دم و باز دمش از سیگارش کام میگیره، بیتوجه به اینکه جا سیگاری زیر دستش باشه یا نباشه، دستش و روی هوا تکون میده و گردههای سیگار توی اتاق پراکنده میشه، هوا دم کرده و بوی عرق تند توی فضا پخش شده، از لای پنجره ای که از دیشب باز مونده، هوایی داخل نمیشه، در عوض چند تا مگس و پشه و شاپرک وارد اتاق شدن و دور اشغالایی که مدت هاست گوشهٔ اتاق جمع شده پر میزنن، به نظر، اونا تنها نشونههای حیات تو این محیط خفه و پر شده از دودن.
طبق عادت همیشگیش، چراغی روشن نیست و تو تاریکی نشسته، با این همه چشمام و باریک میکنم و با سختی به چهرش دقیق میشم، هنوزم تو موهاش نشونهایی از موزونی خاصی دیده میشه، تو چشمای بی حالتش، بی حوصلگی مشهودی برق میزنه، از خطوط باریک و خشکیدهٔ لبش مشخصه که سال هاست توانایی لبخند زدن و از دست داده، این همه خیرگی بیانتها به دیوار رو به روش تنم رو میلرزونه! با حالت انزجاری روم و برمیگردونم، بلند میشم که اتاق و ترک کنم، ولی تصور این که بود و نبودم فرقی براش نداره بیاختیار دوباره سره جام میشونتمت، این تنش واهی حواسش و پرت میکنه، بدون اینکه سرش و بچرخونه زیر چشمی نگاهم میکنه، میدونم که براش فرقی نداره، نمیتونه نمیتونه فرقی داشته باشه، ولی بازم میخواد بدونه کسی هنوز تو خونه مونده یا نه، دلیلش و تشخیص نمیدم، ولی با لبخند سردی به نیم نگاهش پاسخ میدم، دوباره چشمش و به دیوار میدوزه و این اعصابم و از چیزی که بود خرد تر میکنه، من کی بودم؟ تو این اتاق لعنتی کنار سردترین موجود دنیا چی کار میکردم؟، چرا باید تا خرتناق تو این سردی و بی هودگی کنار مردی که نه تنها من، بلکه کل دنیا براش کوچکترین ارزشی نداره، ذره ذره جوونیم و تو این اتاق تاریک و رنگ و رو باخته از بین میبردم … چرا چرا …، اخم میکنم و دستای مشت شدم و روی میز کنارم میکوبم، از شدت ضربه تکون کوچیکی میخوره، ولی این بار حتی به خودش زحمت نگاه کردن هم نمیده، لعنتیِ بیچاره، لعنتی مفلوکِ دردمندِ بیچاره… چرا؟ هجوم چراها من و به گذشته میبره، روز اولی که دیدمش، با اون ظاهر عجیب و یکم خنده دارش، وقتی وارد مهمونی شد به سارا نشونش دادم و با هم خندیدیم، ولی اون غروره لعنتیش حتی نذاشت بهم نگاهی بکنه، کنجترین نقطهٔ محیط نشست و کتابش و از زیر بغلش درآورد، بعد چند صفحه ورق ورق زدن و کنلجار و تلاش بالاخره حجم صدا کلافش کرد، کتاب و بسته و سیگارش و روشن کرد و واسه اولین بار نیگام کرد، اون موقع چشماش به این بی هودگی نبود، با اینکه یه غمی که انگار از تولدش باهاش زاییده شده، یا حالت طبیعی چشمای نه چندان قشنگشه، تو عمق نگاهش خوابیده بود، ولی هنوز بارقهٔ زندگی تو حالاتش جریان داشت، تلاقی نگاهمون ادامه داشت تا اینکه دستم و گرفتن، ریتم موسیقی و لبخند و نشاط نسبی مهمونی ذهنم و از فکر بهش خالی کرد، تا اینکه نگاهم دوباره اتفاقی بهش افتاد، نگاهش مستقیم به وسط جمع دوخته شده بود، داشت من و نگاه میکرد ولی با یه غرور خاص، یه حالتی که مشخص نباشه، تابلو نباشه، مطمئن بودم داره من و نگاه میکنه، حداقل اون لحظه دوست داشتم اینجوری باور کنم، ولی اون غرور، اون غروره لعنتیش، شاید همین باعث شد که پرس و جو کنان تو قرار بعدی بهش برسم، این دفعه یه جای خلوت تر، جایی که بیشتر باب میل اون باشه… تو کافه رو به روم نشسته بود، از نگاه کردن بهم میترسید، یه جور خجالت و عجلهٔ خاصی تو کام گرفتنش از سیگارای پشت به پشت همش موج میزد، یه قهوهٔ ترک و یه اسلایس کیک شکلاتی که بهم فهموند چقدر دوست داره کلاسیک باشه و کلاسیک رفتار کنه، مدام لبخند میزدم و نگاهش میکردم، با صدای آرومش برام حرفای قشنگی میزد، هر چند صورتش و ازم میدزدید، گاهی به کیک، گاهی به قهوه و بیشتر روی جاسیگاری کنار دستش خیره میشد، ترس خاصی از خودش داشت، میدونست تو عمق وجودش یه حس خنثی و محوی رو تداعی میکنه و نمیخواست دیگران متوجهش بشن، از همون موقع یه بیزاری خاصی نسبت به خودش داشت که برام قابل تشخیص نبود، من محوه حرفاش بودم وقتی که برام از تئوری هاش میگفت، از افکاری که بگی نگی خاص بود، از تفاوتهایی که بهش اعتقاد داشت و براش میجنگید، از کتابایی که خونده بود برام حرف میزد که تمومی نداشت، قهوه بهش انرژی میداد و ایده هاش و میجوشوند کمکم از شدت هیجان حرفاش شاخه به شاخه شده بود، ولی هنوز گیرا بود. جوری از سارتر حرف میزد که من تا به حال بهش نگاه نکرده بودم، برام از تحولی که تهوع درش ایجاد کرده بود میگفت، حتی مجبورم کرد خودم و جای یک محکوم اعدامی بذارم تا سقوطِ کامو رو لمس کنم، میگفت پوچی یک ایده خاصه، همهٔ فکرش صرف این شده بود که چطوری میشه به هیچ رسید، در صورتی که اگه هیچ رو تعبیر کنه، در عمل چیزی برای رسیدن وجود نداره، برام از دنیای پست مدرن خودش گفت، از بیماریهای که این زندگی جدید میتونه یک ادم و درگیر خودش کنه و انزوا رو به حد اعلا برسونه، میگفت من و یه جورایی تو دور باطل خودش میبینه، اونجا برای اولین بار گفت که مینویسه، و وقتی رو به روم نشسته، من و از کنار نوشته هاش درون واقعیت میبینه، بهم حس رویایی قصه شدن میداد، میگفت امشب وقتی روی تخت دراز بکشه و دوباره تو حالت دیوونهٔ خودش گیر کنه و فرو بره و فرو بره، اونجا دوباره من و میبینه، حتی بهم قول داد واسه قراره بعدی برام گل میاره، از توی داستانی که قرار بود و هیچ وقت ننوشت توی موهام میذاره، میگفت میتونه افسردگی رو لا به لای موهای مشکیم از پشت رو سری معنی کنه، بالاخره نگاهم کرد و گفت میتونه من و ببوسه و شاید امشب این کارو بکنه… جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم، برای قرار اول حرفای نا معمول تری میزد، اون موقع متوجه نمیشدم که مخاطب من نبودم، مخاطب هیچ وقت من نبودم، اون فقط درگیر قصههای خودش بود، از من، منی داخل داستانش میساخت و با اون حرف میزد، با اون اوج میگرفت و برای اون بی تاب میشد، بعداً فهمیدم حتی به من توجهی نمیکرد، راست میگفت، من براش دوره باطله عجیبی بودم که ادعا میکرد دوستش داره، هیچ وقت نتونستم حقیقت این جملش و لمس کنم، فکر کنم هیچکسی غیر از خودش قادر به این کار نبود. قهوش که تموم شد دوباره رفت تو عمق سکوتی که خودش باور داشت مثل یه موجود کشداره، یکهو بهش میچسبه و تموم دست و پاو مغزش و پر میکنه، جوری که دیگه نه میتونه فکر بکنه، نه حرف بزنه، نه تکونی بخوره. کمکم متوجه شدم که وقت رفتنه، موقع خدافظی برای اولین بار دستش و لمس کردم، دستای سردی داشت، دستای سرد دوست داشتنی ای داشت…
ای کسانی که سالم هستید! نشان سلامتی شما چیست؟ چشمان تمامی افراد بشر به پرتگاهی هولناک خیره شده که دارد در آن سقوط میکند.
اگر شما شهامت نگاه کردن به ما، غذا خوردن با ما، حرف زدن با ما، نوشیدن با ما و همزیستی با ما را نداشته باشید، ما از شما نیستیم و آزادی به درد ما نمیخورد، همین به اصطلاح سالمها هستند که دنیا را به سوی فاجعه کشاندهاند.
ای انسان! گوش بده، در تو آب و آتش و خاکستر وجود دارد، استخوانها در داخل خاکستر، استخوانها و خاکستر…
اکنون که نه در دنیای واقعیات و نه در تخیلات خود هستم، کجا هستم؟
یک قرارداد جدید با دنیا میبندم که آفتاب در شب بتابد و برف در تابستان ببارد.
چیزهای بزرگ تمام میشوند و کوچکها هستند که باقی میمانند.
اجتماع باید همبسته و متحد باشد نه اینطور تکهتکه
کافی است به طبیعت نگاه کنیم و بفهمیم که زندگی چیز سادهایست و باید برگردیم به نقطهٔ شروع، نقطهای که شما از همانجا راه غلط را انتخاب کردید. باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی بدون کثیف کردن آب.
آخر این چه دنیایی است که یک دیوانه باید اینها به شما بگوید؟! شرم بر شما.
نوستالژیا/آندری تارکوفسکی
من نمیدونم چطور میشه به کسی PM داد، زنگ زد یا قرار گذاشت و اون فرد حاضر نشه، و چند ساعت، روز یا سال بعد باهاش از همون ایدهها صحبت کرد. ایدهها و احساسات یه اتفاق کاملاً لحظهای هستن. قهوهٔ سرد کوفتی رو چه کسی میتونه با ولع بنوشه؟ من مطمئنم که اگه متنهام و همین الان که به ذهنم زده ننویسم، دیگه قادر به پیاده کردشون نیستم و اگه همین الان دکمهٔ اینتر و فشار ندم، هیچ وقت توانایی فشار دادنش و ندارم، که لحظه لحظه احساسات من نسبت به حرفهام، ایدههام و تفکرهام سرد تر میشه! کما اینکه از گفتنشون پشیمون هم میشم، که بارها با خوندن متنام با خودم گفتم: چطور یه آدمی میتونه به چنین مرز حماقتی برسی که این خزعبلات و تحویل اجتماع بده؟
باید بود، درست توی همون لحظه و ساعتی که باید باشی. احساساتی هست که باید تو لحظه بیان بشه، اون اوجی که میگیری یا اون افولی که دچارش شدی با گذر زمان یک اتفاق عادی میشه، و آنقدر بهش فکر میکنی یا آنقدر از خودت کنار میندازیش که رفته رفته یا تبدیل به اغراق یا رنگ و رو باخته میشه؛ و حالا منم با تموم روزهایی که آدمهایی که میخواستم نبودن! با خودم فکر میکنم، چی میشد اگه اون لحظه اون افکار به حقیقت مییوست؟ درسته که همیشه حقیقت، التهاب جریان و کاهش میده! افکارت اونجوری که آماده و قافیه دارن بیان نمیشن! و همه چیز ساده لوحانه تر و وقیحانه تر و کژ تر میشن و از اون حالت آرمانی اتفاق فاصله میگیرن؛ ولی اگه اتفاق میوفتادن! اگه شبیه فعل «شدن» معنی پیدا میکردن.
البته که من خودم، مفهومِ کاملی از فعل نبودنم. هر چند هیچ وقت تو اطرافیانم اون چنان درون مایهای ندیدم که بخواد فلسفهای رو رقم بزنه. فلسفهای که نبودنم بتونه بهش لطمهای وارد کنه. اما همیشه بهش فکر کردم، به لحظههایی که نبودیم به ثانیههایی که اتفاق نیوفتادن، به اون جاهایی که اسم هم و صدا کردیم و جوابی نشنیدیم؛ به لحظههایی که میخواستیم تا چیزی بگیم، ولی قهرهای مسخره، دوریهای ساده، ناراحتیها یا جوابهای نادرستی که از طرف مقابل باعث شد تا حرفامون و بخوریم؛ و دوست دارم شمام یه لحظه فکر کنید، اگه همهٔ اون لحظههایی که باید میبودیم! حرفایی که باید رو میزدیم، و اگه همهٔ اون التهابها، احساسات و هیجانات، شکل واقعیت میگرفتن! چقدر دنیاهامون متفاوت میشد. چه حرفهایی که زده نمیشد، چه شاعرانههایی که ساخته نمیشد و چه اتفاقهایی که نمیافتاد. من مطمئنم، که این اثر پروانه ای، مارو سالها از خودمون دور کرده و امشب فقط به یه چیز فکر میکنم، به جاهایی که میخواستم و نبودی و میخواستی و نبودم، به تموم اون پنج دقیقههایی که دیر رسیدی و رسیدم. به همهٔ اون لحظههایی که آمادهٔ شنیدن ناشیانهترین التهابهای من که طبعاً و مطمئناً پرستوئیترین گفته هام بودن، نبودی، و به لحظههایی که نبودم. به همه چیزهایی که از دست دادیم.
پ. ن: ایدهٔ این نوشته از یه سؤال ساده بود: هستی؟، و بعد چند روز! وقتی جواب داده شد: جانم؟، مسخرهترین مکالمهٔ ممکن شکل گرفت، اون روز یقیناً، نه کسی که سؤال و پرسیده بود، دلش بودنِ من و میخواست، نه من دل و دماغ اون بودنی رو داشتم که اون لحظه که دلی ملتهبم شده بود میتونستم ارائه کنم. پس همه چیز از دست رفته بود و من از سر ادب جواب دادم و اون از سر ادب ادامه داد، قطعاً همه چیز همون جا، بعد پرسیدن سوالِ «هستی ؟» و اون چند دقیقه انتظاری که مثل اسید، تموم التهابها ذهنیتها و اتفاق هارو تو خودش حل کرده بود، تمام شده بود.
مثل سال آخر دبیرستان میمونه، وقتی دبیرت بهت چیزی میگه خودت دفتر کتابت و جمع میکنی و میری تو حیاط میشینی. انگار رسیدی ترمهای آخر دانشگاه، وقتی درسی و میافتی و مشروط میشی دیگه نمیترسی. با استادت حال نکنی میزنی بیرون و حذفش میکنی. انگار برات راحت شده، انگار بیحسی… انگار دیگه نمیترسی و کمکم بی رگی به تموم وجودت رخنه میکنه. یه جور بیتفاوتی! وقتی که میدونی با هر سیگار از زندگیت کم میکنی، دیگه روزهای اول کاریت نیست! وقتی ساعت نه و ده میرسی سر کار، استرس نداری… بیخیالی
از آدما خجالت نمیکشی، با اولین بوسه سرخ نمیشی، هیچ مرد جذابی و هیچ حرف خاصی تحریکت نمیکنه و هر کاری که میکنی، هر چیزی که داری و هر راهی که ادامه میدی یک جور عادته. به خودت میای میبینی هیچ چیزی شبیه اونی که دوست داری نیست. شاید خستهتر از اونی که دوست داشته باشی و فقط، حسی به اسم عادت تورو پیش میبره، انگار که باید، انگار که مجبوری، مثل سال بیستم ازدواج اجباری! روی تخت میخوابی، و حتی سک/س نمیکنی، و اون آخر هفتههای اجباری، شل و خسته روی تنش دراز میکشی و تا اون فقط بتازه، انگار که مجبوری، انگار که محکومی و اون عادت… اون صدای سردِ نالهٔ اجباری…
شبیه زنی شدم که از خودش برای بچههاش گذشته، و وقتی از امید و آرزو هاش حرف میزنه، میگه چیزی برام مهم نیست جز موفقیت اونها، با اینکه ته قلبش میدونه اونا هم چیزی نمیشن و موفقیت یه نسبتی از مسخرگیه. شبها با یک مشت خرید میاد خونه و با یک زیر پیرهنی پای یک فیلم سانسور شده میشینه و آنقدر خودش و بیدار نگه میداره تا پای تلویزیون خوابش ببره. صبح دیر بلند میشه، صبونه خورده و نخورده، اونها رو تا مدرسه میرسونه و به سر کارش دیر میرسه، تا شب با اضافه کاری خودش و نابود میکنه و دوباره یک مشت خرید مسخره. حتی به آخر هفتهها امیدی نداره، هر هفته میره همون پارک همیشگی و به دیواره جلوی پارک که اجرای سیاه و سردی داره زل میزنه. سالی یک بار سفر میره و بیشتر این سفر و صرف دلمشغولیهای نداریهاش میشه… آره شبیه اون شدم، فقط با این تفاوت که نه شوهری دارم و نه بچهای … و نه، دروغی از خیالی واهی! نه دلیلی برای پوشش این زندگی الکی…
شبیه کسی شدم که میذاره آدما به راحتی از زندگیش خارج بشن، و برای دوباره داشتنشون تلاشی نمیکنه، چند وقته دیگه شعر نمیخونم، دیگه دلتنگ نمیشم، دیگه شبیه عاشقها نمیشم، و به خودم توجه نمیکنم، وقتم و برای انتخاب بهترین ادکلن تو بوتیکای عجیب تلف نمیکنم، میرم نزدیکترین مغازه به خونم و میگم، همون، همیشگی …
غذا درست نمیکنم. دختری شدم که دیگه از پیتزا لذت نمیبره، و حالش از هر چی چلو کبابی تو تهران بهم میخوره، انگار که دیگه غذای لذیذی نیست.
شبیه پدربزرگی شدم که جای چای تازه دم توی ایوان با بیژامهٔ تو خونه میشینه و آب جوشی که تو چاییساز آماده شده رو با کیسه چایی قاطی میکنه و منتظر روزهای مرگشه. دیگه از رادیوی قدیمیش استفاده نمیکنه، از ویگن و دلکش و نوری صحبت نمیکنه و وقتی نوه هاش دورش جمع میشن خودش و به خواب میزنه تا بلکه سر و صدا کمتر بشه.
شبیه کودکی شدم که دیگه تو خیابون بازی نمیکنه، برای صدمین بار تو صفحهٔ گوشی کوچیکش رکورد خودش و جابهجا میکنه و ازین رکورد جدید ذوق نمیکنه. دیگه فوتبال نمیبینه و لباساش رو خاکی نمیکنه. شبیه ادمی شدم که تورو از دست داده و مطمئنه این از دست دادن همیشگیه اما دردی رو حس نمیکنه! لمس شده، ساکن شده، هیچ شده، عادی شده.
یادمه روز مرگ پدر بزرگم ساکت بودم. روز مرگ بقیه هم ساکت میمونم. مطمئناً امروز آدمی شدم که هر روز سر مزار خودم سکوت میکنم. بیخیال شدم. برام فرقی نداره. به جایی رسیدم که زندگی کاملاً عادی شده و هیچ مشکلی، هیچ اتفاقی، هیچ التهابی، ترسی درم ایجاد نمیکنه.
بیخیالم، بیخیال.
داشتم طبق عادت هر روز توی وبلاگهای به روز شده سرویسهای مختلف میچرخیدم که یک وبلاگ تو بیان دیدم به اسم لایت هوس،
حرفی درباره خود وبلاگ ندارم. چیزی که برام جالب بود برخورد چندین باره به وبلاگهایی با قالبهای خاص و قشنگ و فانتزی در سرویس بیان بود. این چندمین وبلاگی بود در امروز که دیدمش و حس کردم قالبش روحی متفاوت داره. چیزی که کمتر در سرویسهای دیگه مثل بلاگفا و مخصوصا بلاگ اسکای میبینمشون.
خیلی دوست داشتم قالبی متفاوت داشته باشم و راز این رو بدونم که چرا توی بلاگ بیان قالبها اکثراً زیباتر از بقیه سرویسها هستند. اما فعلاً جام گرمتر از اونی هست که حوصله این کنجکاویها رو داشته باشم.