چشمام رو میبندم، پشت چشمهای بستهٔ من، خالی، تُهی و هیچ نیست، پشت چشمهای لعنتیم، مثل نوشتههایم و آنطور که فکر میکردم، سرد، ساکت یا سیاه نیست. پشت چشمهایم نا آرامیست، پشت چشمهایم یک دنیا اضطراب لعنتیست، پشت چشمهایم یک دنیا ناراحتیست! و من آنطور که فکر میکردم خنثای خنثی نیستم،
تا به حال به خاطرات بدت رجوع کردی؟ به همان چیزهایی که به شدت ازشان میترسی، همان کارها که نکردهای، حرفهایی که باید، اما نزدی. چیزهایی که میخواستی و انجام ندادی، آنجا که همیشه دیر بودی، تا به حال شده بعد هر چیز به خودت بگویی، کاش فلان حرف را میزدم، کاش انچنان من و من نمیکردم، کاش ساکت نمیماندم، کاش کرخت و یخ و بی حالت نگاه نمیکردم و کاش ان موقعیت را از دست نمیدادم
تا به حال پشیمان شدهای؟ از تمام حرفهایی که زدهای، از تمام کارهایی که کردهای، با خودت نشستی که فکر کنی چقدر احمقانه بود، کاش نمیگفتم، کاش نمیکردم، کاش کاش کاش کاش …
پشت چشمهای من، هجوم افکار احمقانه ست، فشارهای روحی بدی که مرا وامیدارد از خودم بیزار باشم، وضعیت وخیمی که مرا از هر حرکت کرده و هر حرکت ناکرده ام پشیمان میسازد، پشت چشمهایم پشیمانی خالص ست، بابت لحظههایی که بودهام، اوقاتی که سوزاندهام ، ....
و آن فریاد لعنتی، ان زوزهٔ ترسناکی که وجودی از درونم میکشد، هر وقت چشمهایم را میبندم و تلاش میکنم ازین همه فکر واهی فرار کنم، ان صدا میخوردم، میسایدم، و تمامم میکند، بدنم میلرزد، این رعشه عموماً قبل خاموشی ذهن دیوانه اتفاق میافتد، وقتی جسم لعنتی از کنترل ذهن آواره خارج میشود، بدنم میلرزد، میلرزد و به شدت میلرزد
و ان نعرهها آغاز میشوند، کسی، دست سردی روی بدنم چنگ میکشد، و مرا میآزارد، قلبم شروع به تپش وحشیانه میکن، و من عرق میکنم، عرق سردی که تشنه ام میکنم، آنقدر تشنه تمام پوست تنم میخواهد عرق خودم را لیس بزند، و چشمهای نگهان باز میشود، انچنانی که میخواهند از حدقه بیرون بپرند، و سقف، یک سپیدیِ ممتد ست، که من باز هم فراموش کرده بودم چراغ را خاموش کنم، وَ آن قرمز چشمها، ان دستهای مشت شده، ان نفس نفسهای تنیده و وحشیِ در هم آمیخته، و آن کرختی که هنوز در سرا پایم ریخته! و ان حس غریبی میگوید که نعره بزن، نعره بزن نعره بزن
و صدایی که در خانه میپیچد
و باز چند فحش زیر لب از ان لعنتی، همسایه …
من از خوابیدن میترسم، کما این یک چیز مسلم ست! و من از بیداری نیز هم؛ و این یک دور باطل میان عذاب و عذاب ست.
تحملم طاق میشود، وجودم را سلانه سلانه تا دست شویی میکشم، با صورت سمتِ کاسه میافتم، اوق میزنم، التهاب را اوق میزنم، کابوسهایم را اوق میزنم، چشمهای آویزان ترسناکم را اوق میزنم، لحظههای منزجر آلوده به خوابم را تک به تک اوق میزنم، دستهایم میلرزد، این رعشه، آه این رعشه، دیدنیست، ستودنیست، دوست داشتنیست، با صورت روی بدترین شکل تمام شدهٔ خودم میافتم، میخندم، و میچشم، طعم جالبی دارد، اضطرابهایم، انحنای خستگیهای شبانه ام، و لحظههایم، از مجرای دهن به حین خنده به درونم نفوذ میکنند باز، سر مست میشوم، این لذت بزرگیست، این، شیرینترین اتفاق امروزست، و با خندهٔ بعدی به چشمهایم میرسم، در تصویر تیره و تار از خودم که انزجار وار روی خودم غلتیدهام، تمام استفراغِ تنیده در خون را از کف کاسهٔ نمناکی، لیس میزنم .. لیس میزنم …
خالی شدهام و باز پر شدهام، من از التهاب رهیده و به التهاب غلتیدهام؛ و درین حین، یک تا دو ساعتی را گذراندم، من امروزم را، اینگونه به سمت فردا کوچ میکنم …
تو به کمی خواب احتیاج داری
در گوشم زمزمه میکند، کسی که هیچ وقت نیست و هرگز نبوده ست، کسی که به فکر منست
من به کمی خواب احتیاج دارم، پیش خودم مرور میکنم، من هیچ وقت به فکر خودم نبودهام و نخواهم بود، پس دست ازین مغلطهٔ پوچ میکشم و پلکی میزنم، پلکی کوتاه، آنقدر کوتاه که ان موجود آرمیده در تنش، فرصت نعره زدن نداشته باشد؛ و این سقف که همچنان، سفید، بیروح، با حسی مملو از انجماد خیره به به خیره ام میماند.
اما من باید میخوابیدم، من به لَختی از انرژی برای فردای بیهوده ام احتیاج داشتم
احتیاج؟ واژهٔ مسخره ایست، چگونه میشود به چیزی که از آن بیزاری، احتیاج هم داشته باشی، من از انرژی بیزارم، تمام لحظههایی را که سر مستم صرف نابودی خویش میسازم، اگرچه این نابودی را دوست دارم، اما آن انرژی، آن حس لعنتی، ان کوبش مسخرهٔ قلب و آن حس شادیِ مصنوعی، من آن را نمیخواستم، ولی بدان احتیاج داشتم، من برای کارهای فردایم به لَختی از انرژی احتیاج داشتم.
در پس چشمهایی که خیره میمانند، منظورم حالت کنونی، در التهاب سقف و رگهای تنیده و ورمیده از خونابهای سرخِ درون چشم ست، یک حس کدر، یک کرختی دل نشین ست، تو میبینی، پس نمیترسی، اما آنقدر خیره ماندهای، که آنچه را که دیدهای نمیفهمی، شاید سقف مات بشود، شاید وسط چشمهایت سیاه بشود، و شاید این سیاهی به تمام ذهنت چیره شود. میتوانی دردی که از تابش نور به چشمهایت در مغزت چیره میشود را حس بکنی، و شاید کمی از این حالت به عذاب برسی، و ان طعم مطبوع، از ان اتفاقهایی که درین چند ساعت لیس زدهای درون دهنت ماسیده، این حس خوشایند از گندابههای خودت تنها التهاب خوشایند امروزست، پس آن را نگه میداری
آن را با خودت تا به آخر نگه میداری.
و این را زمزمه میکنی، درون صدایی که از بس تنهایی کشیده دیگر ناآشنا و غریبه ست! صدای خسته که از ان هیچکس، حتی خودت هم نیست، میخندی، از همان خندههای نا خود اگاهِ مسخره، از همان خندههای بیمزه، از همان خندهها که فقط از تو بر میآید
و آن صدای نعره، و آن ضجههای ممتد که زنده میشوند، چشمهایت در گرگ و میشه خودت روی هم افتاده، و ترسهایت زنده شدند، تازه میفهمی، کسی که نعره میزد، همان موجود رقتانگیز ترس اور، خودت هستی که در بخشی از خودت افتادهای، و تمام اتفاقهای افتاده را، تمام لحظههای گذشته را میترسی، خودت که دست بسته و بی اتفاق، بدون امکان برای هیچ تلاشی، برای هیچ بودنی، برای هیچ حقی برای وجود داشتن، درون این زندگی که از پیش تعیین شده و تا اخرِ مسیر، درون مسخرگی طی شده افتادهای، و درون خودت، هر شب بعد خواب، تا صبح نعره میکشی، تا صبح اشک میشوی، تا صبح ضجه میزنی، و باز، فایده بی فایده ست! که، این صدای غریبه، این ناآشنای افتاده در جنون، نمیتواند و نمیشود و نباید و تو حتی وقتی بیدار میشوی، باز این سطر پایان را یادت رفته، و خوابهای زجر اورت فراموش گشته و هیچ یادت نیست، که تا چند و تا چند و تا چند نعره میزدی.
و صبح
من
با طعم بدی دهانم
که نمیدانم از چیست
بیدار شدهام
بوی مسخره ای از دهانم به درون اتاق پاچیده ست
ساعت هاست خواب بودهام، اما انگار که ساعت هاست دویده و نعره زدهام
لباسهایم را میپوشم
تا به تا
و سمت ادمها میروم
و امروزم را
مثل دیگر روزها
در آغوش اجتماع تنیده از کرمها، ادمها
شب میکنم
تا باز هم
رخت خوابم
آه
رخت خوابم
که من به قدری خواب نیاز دارم ..