این حس منحوس چسبیده به عمق ذهنت، آن تلاش مسخره و دست و پا زدنت.
میدانم، خوب میدانم که تو هم گاهی خسته میشوی، کوله بار کوچکت را جمع کرده و نکرده، از دوستت دارمها و نداشتهها، فکرها و ایدههای به سرانجام نرسیده و آدمهای رفته یا رنگ و رو باخته، ارزشیهای بیارزش شده و سنگهای به دریا نیانداخته، به رو دوشت میگذاری و میدوی، میدوی به سمت فضایی که رهایت کند، شاید جایی که هنوز جنونی برای رقم زدن باشد، هوایی برای نفس کشیدن و حس تازه ای برای تجربه کردن،
دروغ ست. همچون سایه ات، بدون هیچ راه فراری، تو هوای بد را همراه خودت میکشانی. انگار در کوله بارت قطعههای بزرگ یاس گذاشتهای. خاطراتت، مگر میتوانی از اتفاقهای اتفاده فرار کنی؟ حتی این فکر که چاقوی بزرگی برداری و تکه از مغزت را ماننده دیوانهها جدا کنی هم رهاییبخش نیست!، که تو تا وقتی فکر میکنی، تا وقتی نفس میکشی و تا وقتی هستی، از وجود خودت راه فراری نداری، همچون ویلایی که در نوک کوهها میسازی، معمارهای لعنتی به آنچه میگویند؟ آغاز فضای شهری، تو آن آلودگی هارا با خودت به آنجا میبری، این در طبیعت تو است، نهفته در ذره ذرهٔ وجودت.
مگر میشود که سقوط کنی و جسمت را در بالای کوه جا بگذاری؟ آن ایده احمقانه بود، آن دیوانهها که هر روز برای رهایی به اوج قلهها میروند تا جسم از هم پاشیدیشان را تقدیم صخرهها و سنگها کنند. آنها رها نمیشوند، میافتند و رقتانگیز تر از قبل در پای کوهها جان میدهند! شاید آخرین فکرشان همین باشد، شاید در حول و حوش جان دادنشان عمیقاً به این موضوع فکر کنند که رهایی نزدیک نیست! هیچ وقت نزدیک نبودهاست، نمیتواند باشد، آنها زنجیر هارا با خودشان میکشند، با خودشان میپرانند و با خودشان دفن میکنند.
شاید مرگ واقعی تو فراموشی باشه، تو چیزایی که از دست میدی، آدمایی که گم میکنی، و آخرش نسبت به اتفاق هیچ حسی جز یه بغض خفه نداری. درست انگار که سالها بعد، در منطقهٔ جنگی ما بین خرابهها ایستادی، ایستادی و خاطراتت رو پیدا نمیکنی. این یک سفر خیالی است! تا کجا طاقت پرواز داری؟ چشمات و ببند، موسیقی رو پلی کن بذار ضرب آهنگ، بذار کوبش نتها تورو از ماجرا دور کنه. چشمات و ببند و سقوط کن.
سؤالی هست که باید قبل از هر پریدن از خودت بپرسی، تا کجا طاقت پرواز داری؟ تا تن سخت صخرهها دوام میاری؟ یا قبل از رسیدن به ماجرا، تن میدهی، وا میروی و این یعنی، لذت لمسِ صدای متلاشی شدنت را، از دست میدهی. برای من همیشه سؤال بود، که آیا قلبهای کوچک بیشتر میتپند؟ من هیچ وقت طعم قلب کوچک تو را نچشیدهام، شاید از لمس سینههایت میترسیدم، یا شاید، نمیخواستم باور کنم قلبهای کوچک هم، نمایشی بیتفاوت دارند.
من چرا گم شدهام؟ چرا به یاد نمیآورم؟ قدمهایم مرا کجا میکشانند؟، و در آخر، ذهنهای دیوانه دست به خلق چه ماجرایی میزنند؟ من ازین جنون، ازین سرگیجه، ازین فراموشی میهراسم… پاهایم، مرا به سمت پرتگاهی میکشانند، به روی خرابهها، پشت شهری که تو در آن جان سپردهای، من تن کوچکت را به یاد میآورم، تکهٔ محوی از خاطره است که وقتی چشمهایم را میبندم، وقتی دردهایم را لمس میکنم … ما بین نوشتههای تکهپاره ام، در منطقه ای جنگی، جایی که کاغذ هارا باد در آغوش خویش میرقصاند، جایی که رد خون اتفاقهای نیوفتاده روی دیوارهایش هنوز باقی ماندست. من تن کوچکت را به یاد میآورم، و لبخند میزنم.
تو؟
مسئله را میفهمی؟ تا به حال خط زمان را گم کردهای؟ ما بین سال ههای نود و چهار و پنج و شش، تا به حال، بعد سال نود و هفت، برگشته ای تا جواب حرفهایی را که در سال نود و سه رها کرده بودی بدهی؟، تا به حال برای اکانتهای دلیت شده قصه گفتهای؟ و با لالاییهایت، دخترهای مرده را خواباندهای؟ نه، تو نمیفهمی، گنگتر از ان هستی که حالم را دریابی، هیچ وقت آنقدر مسخره نبودهای که اتفاقی را نگه داری، زمان را خط بزنی، از الان به آینده کوچ کنی، و جواب اتفاقهای گذشته را سالها بعد بدهی.
من سراپا ادم شلخته ای هستم!، تو نمیفهمی، یا شاید هم میفهمی، اهمیتی ندارد، تو حتی اگر چنان حوصله ای داشته باشی که مرا تا این سطر از نوشتههایم دنبال کنی، تنها مخاطب چندشآوری هستی، خواننده ای که نه در میان ماجرا، بلکه میان مغلطهها گمک شدهای، ذهنت را برای درک واژهها متمرکز میکنی و هر لحظه که تصور میکنی به درک آنها فائق آمدهای، از ماجرا دور تر میشوی، حوصله ات را از دست میدهی، موهایت را بهم میریزی و گیجتر میشوی، یا در نهایت، اگر زبده و توانا باشی، تنها پا به پای من بغض میکنی، شهر را میبینی، جنگ را میبینی، ذهنت را گم میکنی، فراموشی را میابی و درست در همان جایی که من ایستادهام میآیی، سال نود و هفت، نود و شش، نود و پنج، را ورق میزنی، و او را میابی، و درست همانجا که مرا در آغوش او میپنداری، درست همانجا که مرگش را میفهمی و درک میکنی، از همانجا وارد اشتباه میشوی، تو مفهموم نوشته هارا درک نمیکنی. برای یک مسئلهٔ پست مدرن پایانی عاشقانه متصور میشوی و با همین حماقت، ماجرا را تعبیر میکنی. تو خوانندهٔ بیارزشی هستی و من هیچ تلاشی برای روشن کردنت نمیکنم، که تو مرا لا به لای تاریکیهای شهر جنگ زدهام، گم کردهای.
تهرانِ بعد جنگ، تهرانِ بعد مرگ، تو نمیدانی کوچههای شهر چه دردی را تحمل میکنند، مگر تا به حال با سنگفرشها حرف زدهای؟ تو هیچکدام از اجرهای لعنتی خیابان را بغل نکردهای، تو روی جدولهای شهر نرقصیدهای، و اگر رقصیدهای به اهنگِ دیوانیشان گوش نکردهای، تو توانایی درکِ مرگ شهر را نداری، مگر تا به حال از بلندای ساختمانی به لجن خیابانی پریدهای؟ من؟ من پریدهام.
بگذار برایت شرح بدهم که پریدن چگونه است، چشمهایت را میبندی. دستهایت را باز میکنی، لبخندِ محوی میزنی، انگشتانت را میرقصانی و همچون رهبر ارکستری، نت دردهایت را کوک میکنی، بغضت را قورت میدهی، این ویالنها ترسهای تو را میفهمند، و صدای سازهای کوبه ای، درست در جایی که انتظارش را نداری، خاطراتتت را زنده میکنند، تو به یاد میآوری، تو دیگر گم شده یا محو یا جنگ زده نیستی، تو سر زنده ای، تو میرقصی، با یک قوز کوچک آن تک پیانو را به رزم وامیداری، او شرح آدمهای رفته را بازمیگوید، چلوها که شروع میکنند، تو همانی هستی که اشک در میاوری، آنجا به نقاشها ایده میدهی، به نقاشیها روح میدمی، و به آنها میفهمانی چگونه میتوانند دردهایت را تصویر کنند، و در میان رقص دستهایت، آنجا که نتها به پایان میروند، بنگ. سقوط میکنی
دیگر سیگارها تو را آرام نمیکنند، دیگر بغضها تو را نمیگریند، دیگر آدمها تو را نمیابند و دیگر به جست و جوی صحنهها نمیروی، دیگر نه سالهای گذشته اهمیتی دارند نه تو در میان نود و هفت زندگی میکنند، موسیقی که به پایان میرود، جاییست که تو فراموش میکنی، یک تن کرخت، یک تکه گوشت که رو کاناپه ای افتادهای، دیگر به تپش قلبهای کوچک فکر نمیکنی، و دیگر هیچ موی پریشی را در ذهنِ نا آرامت نمیبندی، موسیقی که به پایان میرود، تو به پایان میروی، من به پایان میروم، شعرها رقصها، بغضها، و حتی این نوشتههای بیمعنی… دیدی؟ من سقوط را بلدم، من سقوط را خیلی خوب بلدم.