از تلگرام
مدتها قبل در گوشهای نوشتم، من تنها و واقعیترین دشمن خودم هستم. هر تصمیمی که میگیرم، هرقدمی که برمیدارم تنها و تنها بیشتر آزارم میدهد.
میگفتم و اعتقاد چندانی به آن نداشتم. برایم امری عادی و طبیعی بود. بیشتر ما آدمها دوستداریم نقش قربانی را بازی کنیم. برایم محرز بود که آدمهای زیادی هستن که به این شیوه زندگی میکنند.
به مرور متوجه شدم که انتخابها و تصمیمهایم ربطی به انگیزه کور بشریت برای قربانی جلوه دادن خودش ندارد. رفتار من رفتاریست که ناخواسته منتهی به آزار دادن خودم میشود. من سختترین و غیرممکنترین مسیر را برای برنده شدن انتخاب میکنم، نمیخواهم فرد شکستخورده داستان باشم.
به دوستی گفتم همیشه همه آدمها عمیقا میدانند راه درست کدام است، اما مسیری را انتخاب میکنند که آسانتر باشد. در تمام طول مسیر خود را قانع میکنند که این مسیر هم ممکن است به نتیجه مطلوبی منتهی بشود. اینروزها قدری گیجم. مرددم. نه راه درستی وجود دارد و نه حتی برگشت منطقیای. همهش بازی مسخرهایست که درگیرم کرده.
استادی داریم که بخش بزرگی از زندگی شاگردانش را اشغال کرده، با تمرینهای بیهوده و تکالیفی تنها برای آزاد دانشجویان. انگار فراموش کرده یه دانشجویان نیز بخشی به نام «زندگی» دارند. فراموش کرده دانشجویان تمام زندگیشان تمارین او نیست.
خود روی میز لم داده و پروژههای کاریاش را به دانشجویانش میدهد. میل به آزار دارد، نمیفهمد گرفتن بخش بزرگی از زندگی صدها دانشجو چه کار شیطانصفتانهای است.
شاید مریض است نمیدانم! تنها چیزی که میدانم این است که تمارینش هیچ بار علمیای ندارند. تنها و تنها برای گذاشتم باری بر روی دوش دانشجوست. تنها برای آزار تنها برای برده کردن.