ارتباط با آدمها مسئلهٔ پیچیده ایست که سالها ازش فرار کردهام. من آدم قرارهای ملاقات نیستم، در اجتماع نمیگنجم و موقع حرف زدن از چشمها فرار میکنم.
حتی در آرمانیترین شرایطم، کوکترین حالم و بهترین ساعاتم شخصیتِ مناسبِ اتفاقهای رو در رو نیستم،
نمیتوانم و نمیخواهم و نمیشود!
در همین سه کلمه خلاصه میشود
اما گاهی از دستم در میرود، به ادمی اجازه میدهم ابعاد دنیایش را به نحوی گسترش دهد که به تنهاییهایم ورود کند، نه اینکه با او گرم بگیرم یا اتفاقات زندگیم به نحو دیگری شکل بگیرد، نه، تنها به دنیایم وارد شود، لحظاتم را ببیند و ازین بیزاری، ازین تنهایی و ازین شرایط اسفباری که به آن دچارم آگاه شود؛ و این زجر آورست، که من هم او را میبینم، از دنیایش مطلع میشود، و ان بت لعنتی که از آدمها ساختهام، تمام چیزی که میپنداشتم، آن پیش برداشت لعنتی که موجب ورودش به بیماریهای روزمره ام شده بود، در هم میشکند، دود میشود، حتی به نخ سیگاری نمیماند، و من، وا میروم، شکست میخورم، میشکند، و به شدت، به شدت و به شدت و به شدت ناراحت میشوم
از بغض کردن بیزارم، از تمام لحظاتی که بغض کردهام بیزارم، ازینکه خودم را ضعیف تر از آنچه بودهام، نه. من نمیخواهم اینچنین ضعیف و در هم شکسته باقی بمانم، من ضعف تنهایی ام را قبول دارم، من ازینکه آدم مناسبی نیستم نمیهراسم، ازین که ادعا کنم سراپا ادم پست و تهوع آوری ام ابایی ندارم، اما ازینکه بغض کنم، این مرا میترساند، این مرا میشکاند، این مرا از خط قرمزهایی که در دنیای بی بند و بارم وجودی ندارد عبور میدهد.
بگذارید ساده بگویم
..
نه
نمیتوانم ساده بگویم، با اینکه مسئله به هیچ وجه دارای ابعاد پیچیدهای نیست، اما نمیتوانم آن را ساده بگویم، شاید به خاطر اینکه دقیقاً خودم نمیدانم از چه بابت ناراحتم! ازینکه کسی را به دنیایم راه دادهام؟ ازینکه به او چیزی را که نباید نشان دادهام، ازینکه اون کرکتره قابلی نبود؟ ازینکه در دنیایم تا به حال هیچ کرکتر ارزشمندی ندیدهام؟ از کرکتری که هستم و دیگران را وادار به بروز اون قسمت شوم و منفور وجودشان میکنم؟ این هیولایی که در هیولایی به دنیای هیولایی هیچ درمینوردد، ناراحتی اش نقطهٔ آغاز و پایانی ندارد، مسئله، مسئلهٔ مشخصی نیست که بتوان برای آن صورت یا جوابی مشخص نمود، همه چیز گنگ در مغلطه است، همه چیز گج و کژ و مسخره است.
من آرام نمیشوم، حتی با راندن قلم در خلق این نوشتهها، من از شکیباییِ نفهته در بی حوصلگیهایم یک دنیا فاصله دارم، نمیخوام دقیق شوم و بگویم دقیقاً چه حادثه ای مرا تا این حد آشفته کردهاست، چه بسا این بهانه به قدری ابلهانه باشد که مخاطب را به تمسخر من (چیزی که بدان عادت کردهاست) وادارد، اما یک چیز مسلم است، دنیای من در تنهاییها بهتر است، من یک احمق به تمام معنایم، حتی نمیخواهم مانند داستایوفسکی این حماقت را یک حس زیبا و ستودنی جلوه دهم، من همان آدمی هستم که اگر از سوم شخص به خودم نگاه کنم، بلند بلند به خودم میخندم، داد میزنم و دیوانه وار انگشت بی رحمی را به سمت خویش نشانه میروم و دقیقاً همین جاست، آری که یافته اسم (مرسی از نوشتهها)، دلیل ناراحتیهایم، میتواند خودم باشد، یا که نه، او باشد، باز گم گشتهام، گیجم، گنگم، خدایا، خدای نیستیها نیستِ خدایان، (چرا وسط نوشتههایم بحث فلسفی میکنم؟) از چه چیزی فرار میکنم، کجا هستم کجا هستم، لعنتی باید فریادی بزنم، باید فریاااااادی بزنم، لعنت به این زندگی آپارتمانی .. لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی ..
و در انتها یک چیزی مشخص، لخت و زننده و پر واضح است. هیچ چیزی شبیه تصورات ذهنی ام پیش نمیرود و این دردناک است.
استادی داریم که بخش بزرگی از زندگی شاگردانش را اشغال کرده، با تمرینهای بیهوده و تکالیفی تنها برای آزاد دانشجویان. انگار فراموش کرده یه دانشجویان نیز بخشی به نام «زندگی» دارند. فراموش کرده دانشجویان تمام زندگیشان تمارین او نیست.
خود روی میز لم داده و پروژههای کاریاش را به دانشجویانش میدهد. میل به آزار دارد، نمیفهمد گرفتن بخش بزرگی از زندگی صدها دانشجو چه کار شیطانصفتانهای است.
شاید مریض است نمیدانم! تنها چیزی که میدانم این است که تمارینش هیچ بار علمیای ندارند. تنها و تنها برای گذاشتم باری بر روی دوش دانشجوست. تنها برای آزار تنها برای برده کردن.