پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

همه چیز تمام شده بود

من نمی‌دونم چطور می‌شه به کسی PM داد، زنگ زد یا قرار گذاشت و اون فرد حاضر نشه، و چند ساعت، روز یا سال بعد باهاش از همون ایده‌ها صحبت کرد. ایده‌ها و احساسات یه اتفاق کاملاً لحظه‌ای هستن. قهوهٔ سرد کوفتی رو چه کسی می‌تونه با ولع بنوشه؟ من مطمئنم که اگه متن‌هام و همین الان که به ذهنم زده ننویسم، دیگه قادر به پیاده کردشون نیستم و اگه همین الان دکمهٔ اینتر و فشار ندم، هیچ وقت توانایی فشار دادنش و ندارم، که لحظه لحظه احساسات من نسبت به حرف‌هام، ایده‌هام و تفکرهام سرد تر میشه! کما اینکه از گفتنشون پشیمون هم می‌شم، که بارها با خوندن متنام با خودم گفتم: چطور یه آدمی میتونه به چنین مرز حماقتی برسی که این خزعبلات و تحویل اجتماع بده؟
باید بود، درست توی همون لحظه و ساعتی که باید باشی. احساساتی هست که باید تو لحظه بیان بشه، اون اوجی که می‌گیری یا اون افولی که دچارش شدی با گذر زمان یک اتفاق عادی می‌شه، و آنقدر بهش فکر می‌کنی یا آنقدر از خودت کنار می‌ندازیش که رفته رفته یا تبدیل به اغراق یا رنگ و رو باخته می‌شه؛ و حالا منم با تموم روزهایی که آدم‌هایی که می‌خواستم نبودن! با خودم فکر می‌کنم، چی می‌شد اگه اون لحظه اون افکار به حقیقت مییوست؟ درسته که همیشه حقیقت، التهاب جریان و کاهش میده! افکارت اونجوری که آماده و قافیه دارن بیان نمیشن! و همه چیز ساده لوحانه تر و وقیحانه تر و کژ تر میشن و از اون حالت آرمانی اتفاق فاصله میگیرن؛ ولی اگه اتفاق میوفتادن! اگه شبیه فعل «شدن» معنی پیدا می‌کردن.
البته که من خودم، مفهومِ  کاملی از فعل نبودنم. هر چند هیچ وقت تو اطرافیانم اون چنان درون مایه‌ای ندیدم که بخواد فلسفه‌ای رو رقم بزنه. فلسفه‌ای که نبودنم بتونه بهش لطمه‌ای وارد کنه. اما همیشه بهش فکر کردم، به لحظه‌هایی که نبودیم به ثانیه‌هایی که اتفاق نیوفتادن، به اون جاهایی که اسم هم و صدا کردیم و جوابی نشنیدیم؛ به لحظه‌هایی که می‌خواستیم تا چیزی بگیم، ولی قهرهای مسخره، دوری‌های ساده، ناراحتی‌ها یا جواب‌های نادرستی که از طرف مقابل باعث شد تا حرفامون و بخوریم؛ و دوست دارم شمام یه لحظه فکر کنید، اگه همهٔ اون لحظه‌هایی که باید می‌بودیم! حرفایی که باید رو می‌زدیم، و اگه همهٔ اون التهاب‌ها، احساسات و هیجانات، شکل واقعیت میگرفتن! چقدر دنیاهامون متفاوت می‌شد. چه حرف‌هایی که زده نمی‌شد، چه شاعرانه‌هایی که ساخته نمی‌شد و چه اتفاق‌هایی که نمی‌افتاد. من مطمئنم، که این اثر پروانه ای، مارو سال‌ها از خودمون دور کرده و امشب فقط به یه چیز فکر می‌کنم، به جاهایی که می‌خواستم و نبودی و می‌خواستی و نبودم، به تموم اون پنج دقیقه‌هایی که دیر رسیدی و رسیدم. به همهٔ اون لحظه‌هایی که آمادهٔ شنیدن ناشیانه‌ترین التهاب‌های من که طبعاً و مطمئناً پرستوئی‌ترین گفته هام بودن، نبودی، و به لحظه‌هایی که نبودم. به همه چیزهایی که از دست دادیم.

پ. ن: ایدهٔ این نوشته از یه سؤال ساده بود: هستی؟، و بعد چند روز! وقتی جواب داده شد: جانم؟، مسخره‌ترین مکالمهٔ ممکن شکل گرفت، اون روز یقیناً، نه کسی که سؤال و پرسیده بود، دلش بودنِ من و می‌خواست، نه من دل و دماغ اون بودنی رو داشتم که اون لحظه که دلی ملتهبم شده بود میتونستم ارائه کنم. پس همه چیز از دست رفته بود و من از سر ادب جواب دادم و اون از سر ادب ادامه داد، قطعاً همه چیز همون جا، بعد پرسیدن سوالِ «هستی ؟» و اون چند دقیقه انتظاری که مثل اسید، تموم التهاب‌ها ذهنیت‌ها و اتفاق هارو تو خودش حل کرده بود، تمام شده بود.

نظرات 2 + ارسال نظر
saleh یکشنبه 9 دی 1397 ساعت 14:56

کمی رام باشه خوبه....

saleh چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت 14:59

گاهی چنان غلیان دارد که جز داخل کردنش در غار، آرامشی برایش تصور نمی شود. گرم و ایمن و دلچسب... تا به حال که نصیبش نشده. از لای دو سنگ می گذرد فعلا تا بلکه به غار برسد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد