مثل سال آخر دبیرستان میمونه، وقتی دبیرت بهت چیزی میگه خودت دفتر کتابت و جمع میکنی و میری تو حیاط میشینی. انگار رسیدی ترمهای آخر دانشگاه، وقتی درسی و میافتی و مشروط میشی دیگه نمیترسی. با استادت حال نکنی میزنی بیرون و حذفش میکنی. انگار برات راحت شده، انگار بیحسی… انگار دیگه نمیترسی و کمکم بی رگی به تموم وجودت رخنه میکنه. یه جور بیتفاوتی! وقتی که میدونی با هر سیگار از زندگیت کم میکنی، دیگه روزهای اول کاریت نیست! وقتی ساعت نه و ده میرسی سر کار، استرس نداری… بیخیالی
از آدما خجالت نمیکشی، با اولین بوسه سرخ نمیشی، هیچ مرد جذابی و هیچ حرف خاصی تحریکت نمیکنه و هر کاری که میکنی، هر چیزی که داری و هر راهی که ادامه میدی یک جور عادته. به خودت میای میبینی هیچ چیزی شبیه اونی که دوست داری نیست. شاید خستهتر از اونی که دوست داشته باشی و فقط، حسی به اسم عادت تورو پیش میبره، انگار که باید، انگار که مجبوری، مثل سال بیستم ازدواج اجباری! روی تخت میخوابی، و حتی سک/س نمیکنی، و اون آخر هفتههای اجباری، شل و خسته روی تنش دراز میکشی و تا اون فقط بتازه، انگار که مجبوری، انگار که محکومی و اون عادت… اون صدای سردِ نالهٔ اجباری…
شبیه زنی شدم که از خودش برای بچههاش گذشته، و وقتی از امید و آرزو هاش حرف میزنه، میگه چیزی برام مهم نیست جز موفقیت اونها، با اینکه ته قلبش میدونه اونا هم چیزی نمیشن و موفقیت یه نسبتی از مسخرگیه. شبها با یک مشت خرید میاد خونه و با یک زیر پیرهنی پای یک فیلم سانسور شده میشینه و آنقدر خودش و بیدار نگه میداره تا پای تلویزیون خوابش ببره. صبح دیر بلند میشه، صبونه خورده و نخورده، اونها رو تا مدرسه میرسونه و به سر کارش دیر میرسه، تا شب با اضافه کاری خودش و نابود میکنه و دوباره یک مشت خرید مسخره. حتی به آخر هفتهها امیدی نداره، هر هفته میره همون پارک همیشگی و به دیواره جلوی پارک که اجرای سیاه و سردی داره زل میزنه. سالی یک بار سفر میره و بیشتر این سفر و صرف دلمشغولیهای نداریهاش میشه… آره شبیه اون شدم، فقط با این تفاوت که نه شوهری دارم و نه بچهای … و نه، دروغی از خیالی واهی! نه دلیلی برای پوشش این زندگی الکی…
شبیه کسی شدم که میذاره آدما به راحتی از زندگیش خارج بشن، و برای دوباره داشتنشون تلاشی نمیکنه، چند وقته دیگه شعر نمیخونم، دیگه دلتنگ نمیشم، دیگه شبیه عاشقها نمیشم، و به خودم توجه نمیکنم، وقتم و برای انتخاب بهترین ادکلن تو بوتیکای عجیب تلف نمیکنم، میرم نزدیکترین مغازه به خونم و میگم، همون، همیشگی …
غذا درست نمیکنم. دختری شدم که دیگه از پیتزا لذت نمیبره، و حالش از هر چی چلو کبابی تو تهران بهم میخوره، انگار که دیگه غذای لذیذی نیست.
شبیه پدربزرگی شدم که جای چای تازه دم توی ایوان با بیژامهٔ تو خونه میشینه و آب جوشی که تو چاییساز آماده شده رو با کیسه چایی قاطی میکنه و منتظر روزهای مرگشه. دیگه از رادیوی قدیمیش استفاده نمیکنه، از ویگن و دلکش و نوری صحبت نمیکنه و وقتی نوه هاش دورش جمع میشن خودش و به خواب میزنه تا بلکه سر و صدا کمتر بشه.
شبیه کودکی شدم که دیگه تو خیابون بازی نمیکنه، برای صدمین بار تو صفحهٔ گوشی کوچیکش رکورد خودش و جابهجا میکنه و ازین رکورد جدید ذوق نمیکنه. دیگه فوتبال نمیبینه و لباساش رو خاکی نمیکنه. شبیه ادمی شدم که تورو از دست داده و مطمئنه این از دست دادن همیشگیه اما دردی رو حس نمیکنه! لمس شده، ساکن شده، هیچ شده، عادی شده.
یادمه روز مرگ پدر بزرگم ساکت بودم. روز مرگ بقیه هم ساکت میمونم. مطمئناً امروز آدمی شدم که هر روز سر مزار خودم سکوت میکنم. بیخیال شدم. برام فرقی نداره. به جایی رسیدم که زندگی کاملاً عادی شده و هیچ مشکلی، هیچ اتفاقی، هیچ التهابی، ترسی درم ایجاد نمیکنه.
بیخیالم، بیخیال.
داشتم طبق عادت هر روز توی وبلاگهای به روز شده سرویسهای مختلف میچرخیدم که یک وبلاگ تو بیان دیدم به اسم لایت هوس،
حرفی درباره خود وبلاگ ندارم. چیزی که برام جالب بود برخورد چندین باره به وبلاگهایی با قالبهای خاص و قشنگ و فانتزی در سرویس بیان بود. این چندمین وبلاگی بود در امروز که دیدمش و حس کردم قالبش روحی متفاوت داره. چیزی که کمتر در سرویسهای دیگه مثل بلاگفا و مخصوصا بلاگ اسکای میبینمشون.
خیلی دوست داشتم قالبی متفاوت داشته باشم و راز این رو بدونم که چرا توی بلاگ بیان قالبها اکثراً زیباتر از بقیه سرویسها هستند. اما فعلاً جام گرمتر از اونی هست که حوصله این کنجکاویها رو داشته باشم.
یک کانال تلگرامی دیدم به اسم ایدههای چتمارس که متن جالبی نوشته https://t.me/chetmax:
من چهار سال به صورت کامل با فامیل در قطع رابطه به سر میبردم. درین مدت به هیچ مشکل خاصی برنخوردم. دلم برای کسی از آنها تنگ نشد. مشکلات زیادی داشتم که دوستان صمیمییم خبرش را دارند. طاقت آوردیم. بماند که دلیل بخش اعظم آن مشکلات، خود فامیلمان بودند.
بگذریم.در شهری که آدمهایش از تو متنفرند، آنهایی که در یک دروغ میخوابند و فقط جسم سیاهی به شکل سایههایشان است که تو را دنبال میکند. تو را برای نوشتههای بیمعنی ات، تو را برای هجوهای تکراریت، تو را برای ترسهای پوشالیت دنبال میکنند، آنها ترسهایت را حس میکنند و فکرهایت را میمکند. مثل یک سایهٔ بزرگ که اگر تو را ببلعد هیچ میشوی، معمولی میشوی، تبدیل میشوی به یکی از جنس خودشان. نزدیکت میشوند و صورتت را لمس میکنند، تو بی حرکت ایستادهای و پاهایت توان حرکت ندارند، چشمهایت قفل به زمینند و نمیتوانی بلندشان کنی، حس کنجکاویات را ترس میبلعد! اما آنها دست بردار نیستند. پوست لزجشان را حس میکنی که به سمت صورتت میآید و آن همهمهٔ نامفهومشان که نزدیک و نزدیک تر میشود، دره گوشت، کنار شقیقهات بلند و بلندتر میشود… دارد شکل میگیرد، دارد مفهوم مییابد. تو نمیخواهی، نمیتوانی، نعره میزنی و هولشان میدهی، سراسیمه و با تمام وجود شروع به دویدن میکنی، میدوی و میدوی. نمیدانی کی و چطور به محلهٔ کودکیتان رسیدهای، سره همان کوچهٔ بنبست خیره به دره بد قوارهٔ خانهٔ تان، سایهها تو را دنبال کردهاند پشت سرت منتظرند، و سایهها از درون خانه میآیند رو به رویت به شکل کج و معوج و شلخته از لا به لای درزها خارج میشوند، نگاهشان میکنی، چشمهای درشت شده ات توانِ فراری ندارند، آن لبهای آویزان، ان چشمهای افتاده، آن گونههایی که چون شمع ریختهاند. آنها نا مفهومند، گم شدهاند و بی معنیَند. تصویری ازین شلختگی برنمیتابد جوری که بتوانی توصیفش کنی، تنها وحشتی که در جسم نخراشیده – بد قواریشان نهفته ست را میدانی، آنها سراسیمه اند، از دهنشان کف خارج میشود و حرفهایشان را میجوند. آنها خودِ ترسند که از خویش میهرساند؛ و تو ایستادهای، خیره به این صحنه با حسی توأم از تنفر و دلسوزی ای آمیخته، آنقدر گنگ به سایههای خانهٔ کودکی ات زل زدهای که نزدیکی سایههای پشت سرت را فراموش کردهای، سایههایی که پیش آمدهاند و دستشان را روی شانه ات گذاشتهاند. با همان لبهای سرد و پوسیدیشان گردنت را میبوسند، دستشان را روی بدنت تاب میدهند، لباست را کنار میزنند و پوستت را لمس میکنند، کنار گوشهایت میخواهند چیزی بگویند… میخواهند حرفی بزنند.
نه نه نه! نعره میزنی، پسشان میزنی و میدوی، سمت چپ از همان راه باریکی که کودکی ات را در آن سپری میکردی، بچگیهایت را میبینی، جسمِ رنجور و افسرده و تنهایی که روی سکوی پله ای نشستهاست. بدون هیچ مکثی از کنارش میگذری. او در هجوم سایهها بدون مقاومتی میماند، بلعیده میشود، پوسیده میشود، هیولایی میشود که از تو متنفر است. آرزوهایش را به سمتت پرتاب میکند و تو درد میکشی، درد میکشی و میدوی، با تمام وجودت میدوی، با تمام نفسهای جمع شده در ششهای گندیده ات میدوی. تلو تلو خوران همچون کفتار زخم خوردهای، به دنبال لاشه ای از باقی ماندههای امید، میدوی و میدوی، تا جایی که جان داری و میتوانی، مثل سگی در سراب استخوانی، پای خودش را گاز میزند، میدوی. میدانی که بالاخره یک جا کم میآوری، میدانی که زمین خواهی خورد و میدوی، سیاهیِ چشمانت را میدوی، لرزش زانوهایت را میدوی، دردی آغشته به تمام عضلههایت را میدوی، تمام آرزوهای مرده ات را میدوی، تمام حرفها، تمام دروغهای گفته ات را میدوی، تمام اتفاقهایی که نباید میافتاد تمام آن چیزهایی که از آمدنشان هراس داشتی، تمام کارهای اشتباهی که کردی و تمام کارهایی که میخواستی بکنی، پاهایت شل شدهاند و زانوهایت به سستی میزنند، چند قدم دور تر زمین خواهی خورد و میدانی، میدانی که عاقبت تقدیم سایهها خواهی شد و باز هم میدوی، نه از سر امید و نه از سر ترسهایت، میدوی چون به دویدن عادت کردهای، میدوی چون که فقط میتوانی بدوی و…
زمین افتادهای، بعد از چند تلاش نافرجام دیگر تکانی نمیخوری. تسلیم شدهای و چشمانت را بستهای. سایهها آهسته نزدیکت میشوند، دورت حلقه میزنند، تو را در آغوش میگیرند، آخرین تلاشهایت برای نشنیدن حرفهایشان، آخرین تقلای مسخره ات از سره ناتوانی را با دستهای قدرتمندشان خنثی میکنند، و تو میشنوی، چیزی را که سال هاست از آن فرار کردهای، چیزی که این همه راه را به خاطرش دویدهای، سایهها میگویند و تو میفهمی، حقیقتشان را در میابی، تک تکشان رنگ میگیرند، صورتهای اشنایشان را میبینی، از میان آن همه آویزان – ترسناک – بیمار گونه، دانه دانیشان را میشناسی، وقتی جلویت زانو میزنند، وقتی با لبهای سردشان لبهایت را میبوسند، وقتی به سیاه گشتن و سایه شدن تن میدهی .. با برخورد لبهای پوسیدشان، ترسهایت رنگ میبازد، دندانهایت کرمهایی میشوند که از دهنت بیرون میریزند، و به حلق و معده و وجودت رخنه میکنند، ولی تو واکنشی نسبت به آنها نداری، تو حقیقت را یافتهای، دیگر هم تو آرامی و هم آنها، که تو میدانی، خوب میدانی که سایهها آدمهایی بودند که دوستت داشتتند، میدانی که سایهها طعم تمام خاطرات زندگیت هستند، آدمهایی که تو را میخواستند و از تو متنفر گشتهاند، سایهها قدر تمام آدمهای زندگیت هستند، و تو لبخند میزنی، کرمهای درون دهنت را تف میکنی و تن به قهقهه میدهی، که تو دیگر، خودت نیز سایه ای هستی، در شهری که از تمام سایههایش متنفری.
از کانال تلگرامی در غیاب آبی ها https://t.me/missravi
دو زن میانسال که یکیشان هدبند ضخیمی زیر مقنعهاش پوشیده بود و یکی روسری قهوهای حاشیهدارش را جور خاصی بسته بود، برای دستفروش که کتابهای رنگآمیزیاش را تبلیغ میکرد، دست تکان دادند. هدبند کتابها را نگاه کرد. آن که عکس فروزن داشت با شنل آبی بلند و دورش را بلورهای برف گرفته بود، انتخاب کرد. توی بسته دو جعبه مدادرنگی شش تایی هم بود. زنها راضی از خرید بین خودشان حرف میزدند. جاهایی از تصویر را نشان هم میدادند و پچپچکنان میخندیدند. زنی که روبهرویشان نشسته بود، زل زده بود بهشان. آخر طاقت نیاورد و گفت: برای بچهی کدومتون خریدین که اینجور ذوق کردین؟ هدبند گفت برای خودمان خریدیم. حاشیهدار هم گفت برای تمرکز خوب است. و باز هر دو با نگاه پر اشتیاقی زل زدند به فروزن که از روی جلد کتاب بهشان لبخند زده بود.
چند ماهی مقداری پول کنار گذاشتم تا روی هم رفته سیصد هزار تومن بشود. سیصد هزار تومن را با عکسی از او به نقاشی دادم و بعد از چند رو نقاشی را تحویل گرفتم. تولدش که شد، نقاشی را به عنوان هدیه تولدش برایش فرستادم.
با تاخیر جوابم را داد، تشکری ساده کرد. مکالمهٔ مان از چند خط حرف بیشتر نشد. گفت که همدم جدیدش چه کادوای داده و بعد خداحافظی کرد.
اگر کسی یک سال قبل را میدید باورش نمیشد به این زودی در قلبش یخ بزنم و محو بشوم. آن قدر محو که مکاملهٔ روز تولدش هم از چند خط بیشتر نشود.
این حس منحوس چسبیده به عمق ذهنت، آن تلاش مسخره و دست و پا زدنت.
میدانم، خوب میدانم که تو هم گاهی خسته میشوی، کوله بار کوچکت را جمع کرده و نکرده، از دوستت دارمها و نداشتهها، فکرها و ایدههای به سرانجام نرسیده و آدمهای رفته یا رنگ و رو باخته، ارزشیهای بیارزش شده و سنگهای به دریا نیانداخته، به رو دوشت میگذاری و میدوی، میدوی به سمت فضایی که رهایت کند، شاید جایی که هنوز جنونی برای رقم زدن باشد، هوایی برای نفس کشیدن و حس تازه ای برای تجربه کردن،
دروغ ست. همچون سایه ات، بدون هیچ راه فراری، تو هوای بد را همراه خودت میکشانی. انگار در کوله بارت قطعههای بزرگ یاس گذاشتهای. خاطراتت، مگر میتوانی از اتفاقهای اتفاده فرار کنی؟ حتی این فکر که چاقوی بزرگی برداری و تکه از مغزت را ماننده دیوانهها جدا کنی هم رهاییبخش نیست!، که تو تا وقتی فکر میکنی، تا وقتی نفس میکشی و تا وقتی هستی، از وجود خودت راه فراری نداری، همچون ویلایی که در نوک کوهها میسازی، معمارهای لعنتی به آنچه میگویند؟ آغاز فضای شهری، تو آن آلودگی هارا با خودت به آنجا میبری، این در طبیعت تو است، نهفته در ذره ذرهٔ وجودت.
مگر میشود که سقوط کنی و جسمت را در بالای کوه جا بگذاری؟ آن ایده احمقانه بود، آن دیوانهها که هر روز برای رهایی به اوج قلهها میروند تا جسم از هم پاشیدیشان را تقدیم صخرهها و سنگها کنند. آنها رها نمیشوند، میافتند و رقتانگیز تر از قبل در پای کوهها جان میدهند! شاید آخرین فکرشان همین باشد، شاید در حول و حوش جان دادنشان عمیقاً به این موضوع فکر کنند که رهایی نزدیک نیست! هیچ وقت نزدیک نبودهاست، نمیتواند باشد، آنها زنجیر هارا با خودشان میکشند، با خودشان میپرانند و با خودشان دفن میکنند.
از تکلیف و تمرین به میانترمها و از میانترمها به تمارین و پروژههای بعدی و از پروژها به پایانترمهاو بعد از پایانترمها نیز باز ادامه پروژهها.
انگار که یک دست بزرگی به اسم استاد هست که قدصش آموزش دانشی به تو نیست. قصدش خفه کردن توست و چلاندن نای گردنت طوری که نتوانی نفس بکشی.
هر چه در دانشگاه یاد گرفتم با توصل به اینترنت و منابع انگلیسی بود وگرنه اساتید جز خودشان لم دادن و اٌرد دادن به دانشجو برای زدن پروژههای کاری خودشان کار دیگری نکردند، جز چند استاد، چز تنها چند استاد.