امروز فهمیدم رویدادی که ماهها جزئی از مهمترین رویدادهای عالم میشناختمش و روزها برای بهتر شدنش تلاش میکردم، نزد اون یه چیز معمولی بود؛ یه چیز معمولی مثل بستی تابستونی.
لولای لپتاپ همچنان به خراب بودنش ادامه میده و من هم انتظار دارم بدون بردن به تعمیرگاه، ناگهانی درست بشه.
انگار هنوز بچشم و منتظر یک معجزه.
هر روز که میگذره دلم بیشتر براش تنگ میشه، اما با مشکلاتی که سر خونه اومدن دارم بیشتر دوست دارم بیرون همو ببینیم. یه جایی میون نقاط ناشناخته تهران.
اون جاست که احساس راحتی میکنم.
وقتی تو خونهایم گاهی حس میکنم باید مواظب حرفام باشم، مواظب کارام، مواظب این که یه هو برم سمت چیزی که اون نمیخواد و بعدش یه ضد حال بزرگ بشه.
نمیخوام فکر به این مواظب بودنا لحظاتمو با اون خراب کنه. خونه رو دوست ندارم.
امروز یک پرستوی دیگر راهی شد.