ظهر امروز تهران آنطور بود که اگر از طبقه سوم ساختمانی به افق مینگریدی، کوهستان از آن دور دست تکان میداد.
هوا صاف بود، میشد رد پرندگان را در آسمان تا پشت خانهای گرفت. من در اتاقم به پنجره نگاه میکردم، یاکریمها بالزنان میآمدند، کلاغها را میشد از دور دید و پشت آنها برفهایی -هر چند تار- رو روی قله کوه پدیدار بود.
حیف تمام این لحظات تا ماه دیگر ناپدید میشوند. زمستان سرد تهران میآید که ویژگی اصلی آن نه سردی، بلکه هوایی بس تیره و آلوده است که نه کوهها در آن معلوم هستند، نه کلاغهای دوردست و نه رد پرندگان.
تنها تویی و یک هوای خاکستری.
امروز با صبحی دلانگیز شروع شد، با ظهری زیبا و تاریخی به خودش ادامه داد و در انتها با مشتی معتاد و ترس از مردمان نا انسان به خودش خاتمه بخشید.
امروز فهمیدم رویدادی که ماهها جزئی از مهمترین رویدادهای عالم میشناختمش و روزها برای بهتر شدنش تلاش میکردم، نزد اون یه چیز معمولی بود؛ یه چیز معمولی مثل بستی تابستونی.
امروز یک پرستوی دیگر راهی شد.