یک کانال تلگرامی دیدم به اسم ایدههای چتمارس که متن جالبی نوشته https://t.me/chetmax:
من چهار سال به صورت کامل با فامیل در قطع رابطه به سر میبردم. درین مدت به هیچ مشکل خاصی برنخوردم. دلم برای کسی از آنها تنگ نشد. مشکلات زیادی داشتم که دوستان صمیمییم خبرش را دارند. طاقت آوردیم. بماند که دلیل بخش اعظم آن مشکلات، خود فامیلمان بودند.
بگذریم.از کانال تلگرامی در غیاب آبی ها https://t.me/missravi
دو زن میانسال که یکیشان هدبند ضخیمی زیر مقنعهاش پوشیده بود و یکی روسری قهوهای حاشیهدارش را جور خاصی بسته بود، برای دستفروش که کتابهای رنگآمیزیاش را تبلیغ میکرد، دست تکان دادند. هدبند کتابها را نگاه کرد. آن که عکس فروزن داشت با شنل آبی بلند و دورش را بلورهای برف گرفته بود، انتخاب کرد. توی بسته دو جعبه مدادرنگی شش تایی هم بود. زنها راضی از خرید بین خودشان حرف میزدند. جاهایی از تصویر را نشان هم میدادند و پچپچکنان میخندیدند. زنی که روبهرویشان نشسته بود، زل زده بود بهشان. آخر طاقت نیاورد و گفت: برای بچهی کدومتون خریدین که اینجور ذوق کردین؟ هدبند گفت برای خودمان خریدیم. حاشیهدار هم گفت برای تمرکز خوب است. و باز هر دو با نگاه پر اشتیاقی زل زدند به فروزن که از روی جلد کتاب بهشان لبخند زده بود.
از تلگرام
مدتها قبل در گوشهای نوشتم، من تنها و واقعیترین دشمن خودم هستم. هر تصمیمی که میگیرم، هرقدمی که برمیدارم تنها و تنها بیشتر آزارم میدهد.
میگفتم و اعتقاد چندانی به آن نداشتم. برایم امری عادی و طبیعی بود. بیشتر ما آدمها دوستداریم نقش قربانی را بازی کنیم. برایم محرز بود که آدمهای زیادی هستن که به این شیوه زندگی میکنند.
به مرور متوجه شدم که انتخابها و تصمیمهایم ربطی به انگیزه کور بشریت برای قربانی جلوه دادن خودش ندارد. رفتار من رفتاریست که ناخواسته منتهی به آزار دادن خودم میشود. من سختترین و غیرممکنترین مسیر را برای برنده شدن انتخاب میکنم، نمیخواهم فرد شکستخورده داستان باشم.
به دوستی گفتم همیشه همه آدمها عمیقا میدانند راه درست کدام است، اما مسیری را انتخاب میکنند که آسانتر باشد. در تمام طول مسیر خود را قانع میکنند که این مسیر هم ممکن است به نتیجه مطلوبی منتهی بشود. اینروزها قدری گیجم. مرددم. نه راه درستی وجود دارد و نه حتی برگشت منطقیای. همهش بازی مسخرهایست که درگیرم کرده.
آنتونی بوردین یه آشپزی بود که مجری معروفی بود و برنامه تلوزیونی آشپزی ملل خیلی معروفی داشت و کلی درآمد. چهره قشنگی هم داشت و مهربون و خندون (به ایران و تهران هم سفر کرده بود). امسال تو شصت و یک سالگی خودکشی کرد، با دار زدن.
این متن رو از کانال حال الان یه آدم معمولی برداشتم https://t.me/mxtty
اونهایی که آنتونی بوردین رومیشناختن ( در همین حد که برنامه هاش رودیده باشن ) میدونن که چقدر شخصیت و فضاش از این خبر دور بوده ، یعنی اگر به عنوان کسی که نمیشناسیدش براتون چند تا از برنامهها و سفرها و تجربه هاش رو نمایش بدم برمیگردید وبه من میگید شوخی میکنی ؟ این آدم خودکشی کرده ؟
در اصل باید بگم بله ، افسردگی موجودیه که میتونه پشت لایه های ضخیم خوشی و حتی سرخوشی قائم شده باشه ، افسردگی پیری و جوونی نداره ، علائمی نداره ، آدم ها میتونن پا به پاتون خوش بگذرونن اما افسرده باشن وشما لام تا کام متوجه چیزی نباشید ، تا اینکه یک روز خیلی عادی بهتون خبر بدن که فلانی دیگه پیشمون نیست .
این رو میخوام بگم محیط و آدم های اطرافمون نیازمنده نگاه دقیق تر و جزئی ترین ، ما در دنیامون با خطر های خاموشی روبرو هستیم که هر لحظه میتونن بهمون ثابت کنند که چقدر از حال هم غافل و بی خبر بودیم .
آنتونی و تمام آدمهایی که رفتن رو انتخاب میکنن تصمیمشون برام قابل احترامه اما شاید کسی میتونسته براش زمان بخره ، برای خودش و برای تصمیم بزرگش .
این متن رو از کانال تلگرامی در غیاب آبیها گرفتم https://t.me/missravi
دور میدان ونک، زن جلویام را گرفت و کارت شناسایی خواست. توی هپروت بودم. مثل همیشه از مکانی که در آن بودم، جدا و به مکان دیگری رفته بودم. پرسیدم چرا؟ بیاختیار کیفم را درآورده بودم تا کارت را بدهم و باز پرسیدم چی شده؟ گفت باید احراز هویت بشوم. صورتم هیچ آرایشی نداشت. سر ظهر بود، خسته بودم و ژولیده. زن گفت دکمهی پالتویات باز است. فقط وقتی از آن وضعیت نجات پیدا کردم، لرزشم شروع شد و اضطراب شدید و تپش قلب و یخزدگی دستها و پرسشهای پیدرپی در ذهنم درباره اینکه مگر چهکار کردهام؟ مرتکب گناه شده بودم. گناه کبیره. دکمهی باز پالتو. مگر دکمهی باز پالتو کجای شهر را بههم ریخته بود؟ همهی حال خرابم برای این بود که سلامت روانِ بیمارِ عدهای از مردان به خطر نیفتد. اما وقتی قاعده برعکس میشود، مهم نیست که مردها متلک بیندازند، دستمالیات کنند در سکوی شلوغ ایستگاه مترو و پیروزمندانه لبخند بزنند. توی تاکسی باید مدام ازشان بخواهی خودشان را جمعوجور کنند چون انگار در وجود انسانیشان بعضی چیزها تعریف نشده. کسی بهشان تذکر نداده، احراز هویت نشدهاند. کسی اضطراب به جانشان نینداخته که انسان بودن را رعایت کن! وقتی سوار واگن عمومی مترو میشوی باید خودت را بچسبانی به در و سرت را بیندازی پایین. چون مکانهای عمومی برای تو نیست. واگن بانوان و پارک بانوان و کنسرت ویژه بانوان برای توست و تو برای تحقیر و تمسخر و تبدیل شدن به جوک و لذتهای آنها خلق شدهای. کاش امنیت زنها در تاریکی شب و در خیابانی خلوت اهمیت داشت کاش انسان بودن اهمیت داشت.
از کانال آقای دلفین https://t.me/MrDolphin:
لطفاً «بادکنک قرمز» را همین امروز ببینید!
«بادکنک قرمز» (Le ballon rouge) فیلم کوتاهی ساختهی آلبر لاموریس است. لاموریس، کارگردان و فیلمنامهنویس فرانسوی، در ۱۳ ژانویهی ۱۹۲۲ در پاریس متولد شد. احتمالاً نام او را پیشتر شنیده باشید؛ لاموریس سازندهی مستند «باد صبا» دربارهی مردم و طبیعت ایران است. او، در این مستند، ایران را از آسمان و با فیلمبرداری از هلیکوپتر نشان میدهد. لاموریس، در ۴۸سالگی، بر اثر سانحهای که برای هلیکوپترش اتفاق افتاد، در حالی که بر فراز سد کرج مشغول ساخت بخش دوم مستند «باد صبا» بود، درگذشت.
ایدهی مرکزی «بادکنک قرمز» رابطهی یک پسربچه با یک بادکنک قرمز است. عدم انحراف لاموریس از ایدهی مرکزی داستان، قوامی را که از یک فیلم کوتاه انتظار میرود، به آن میبخشد. چهارچوب زمانی داستان محدود است، رابطهی پسر و بادکنک در دو روز به تصویر کشیده میشود. کوتاهی فیلم و محدودیت چهارچوب زمانی با هم در تناسباند. لاموریس با «بادکنک قرمز» در سال ۱۹۵۶ اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی را برد، جالب آنکه این جایزه در حالی به دست آمد که این فیلم کوتاه کمترین دیالوگ ممکن را دارد! فیلمنامهی «بادکنک قرمز» با دیالوگ پیش نمیرود و تصاویر روایتگر داستاناند. در این میان، موسیقی نیز نقش خود را ایفا میکند. این فیلم میتواند نمونهی موفقی از قصهگویی با تصاویر باشد. به این ترتیب، در «بادکنک قرمز» واژهها بیدلیل در دیالوگها حرام نمیشوند. مثلاً در قسمتی از فیلم، کمی بعد از آشنایی اولیهی پسربچه و بادکنک، شاهد هستیم که بادکنک از دستان پسربچه میگریزد. تلاش پسربچه در گرفتن بند بادکنک نافرجام است، تا آنجا که پسربچه کوتاه میآید و این گریز را از بادکنک میپذیرد. به این ترتیب، رابطهی پسربچه و بادکنک شکل جدیدی به خود میگیرد. هرچند بادکنک با زبردستی خود را از دست پسربچه میرهاند، با این حال او را همراهی میکند. به نظر من، این تصاویر دوستی را معنا میکنند. دو دوست با هماند و این با هم بودن به آن معنا نیست که یکی از آنها مالک دیگری است. چه بسا فیلمسازی مبتدی برای نشان دادن این مفاهیم به دیالوگ پناه ببرد.
شاید بهتر باشد اینجا از این بیشتر ننویسم، فقط از شما بخواهم که سی دقیقه وقت بگذارید و این فیلم کوتاه را ببینید. در جستوجوی معنای تصاویر «بادکنک قرمز» باشید و بعد، به زندگیتان فرصت بدهید تا از این معانی اثر بپذیرد. اینها البته صرفاً پیشنهاد است، نه بیشتر، ما دلفینها خودمان را به کسی تحمیل نمیکنیم.