این تصور احمقانه را سالها با خودم میکشاندم! حتی تیغ کشیدن روی زخمهای قدیمی، احساس تازه ای به وجود نمیاورد، خون جاری شده، خون گندیده، خون مانده.
البته من آدمی نبودم که دست به زخمی کردن خودم بزنم، من اهل نمایش نیستم. من میتوانم افسرده بشم یا خیره بمانم، من میتوانم سیگار بکشم یا حرف نزنم و ساعتها بی حرکت بایستم. اما نمیتوانم با این فکر احمقانه که آسیب رساندن به خودم آرامم میکند خو بگیرم. من میتونم نوشتههای سردرد آور بنویسم و ازینکه ذهنهای کوچک را به وجد آوردم پیش خودم ذوق کنم. نهایتاً رمانی بنویسم و سالها گوشهٔ کتاب خانهٔ بزرگ شهر خاک بخورم، چه اتفاقی قرار بود تا بیوفتد؟ من مینوشتم تا اتفاقی رخ دهد؟ آیا حادثه ای پشت هر نوشته قایم شده بود؟ قرار بود معنی بدهد؟ قرار بود به نتیجه برسد ؟. من میتوانم خودم را گول بزنم؟ به خودم بقبولانم که با محکم بستن چشمهایم میتوانم به آرامش برسم، که اگه دستهایم را روی بدنم بفشرم! که با کوبیدن انگشتها روی گیج گاهم میتوانم و میتوانم و میتوانم به آرامش برسم. امروز متوجه شدم آدمهای کوچک میتوانند من رو عصبی کنند! چون من با آدمهای کوچکی زندگی میکنم. من به آنها این قابلیت را دادم که به اندازهٔ زندگیم بزرگ شوند. آیا نتیجهٔ این کنش این میشود که من زندگی کوچکی دارم؟ آیا من آدم کوچکی هستم؟ مگه هر کسی با دنیای اطرافش محک زده نمیشود ؟. آیا من هر چقدرم که سعی کنم یا ماهیتن عجیب باشم میتوانم در دنیای آدمهای روزمره اتفاقی را راه بیاندازم؟ ایا میتوانم حادثه ای خلق کنم و جنجالی رقم بزنم؟ من برای یک کنش اساسی به چه چیزی نیاز دارم؟ ابزار نوشتهها، خلاقیت یک فکر یا آدمهایی برای تماشا؟ آیا هر چیزی در دنیا مانند یک شعبده باز نیست؟ ایا هر توانایی حقی ای نیست که برای وجود و هویت نیاز به چند جفت چشم دارد؟
دارد سردم میشود، نه برای نوشتن حرفهایم. نه برای آنکه در اوج تابستان نشستهام. دارد سردم میشود چون حرف تازهای برای گفتن ندارم، کنار حرفهایم یخ زدهام، آنقدر مرده و گم شده که دیگر پسر دیوانهای را هم به دنبال نوشتههایم نمیکشانم، چه ذوقی ماندهاست؟ برای نوشتن متنهای تازه دیگر چه شوقی ماندهاست؟ ایا من به نوشتههای تازه نیاز دارم؟ ایا حرف تازه ای درونم جوشیده یا از جوششهای قبلی چیزی باقی مانده تا نوشتهای تازه به دفترهای سابقم بیافزایم؟ و اگر خوانندهٔ قابلی در دنیا نمانده باشد و اگر همهٔ پسرهای دیوانه یا مرده باشند یا روزمره شده باشند نوشتن متنهای یک مرده احمقانه ارزشی خواهد داشت؟، سؤال جالبیست، آیا کارهای من ارزشی هستند؟ ایا ارزشی داشتهاند؟ آیا ارزشی خواهند داشت؟، من مینویسم و تو میخوانی، تو میخوانی و من مینویسم، علل و معلول بهانه است، این یک دایرهٔ احمقانه است که هدفی ندارد، من بی حوصلهام و تو بیکاری، تو، تویی که حتی یک پسر دیوانه نیستی.
امروز اتفاق تازه ای رخ داد، من در وسط یک ماجرا بودم، عدهای مینواختند، ساز میزدند و اوج داشتند، موسیقیِ کلاسیک، ویولنها و چلوهای دیوانه، یک پیانه در میانه و مردی که احمقانه ارکست را رهبری میکرد، من مبهوت بودم، در ابتدا میخواستم بخشی از آنها باشم، حسرتی عجیب وجودم را فرا گرفته بودم. احساس میکردم زندگی ام را تباه کردهام یا در مسیری اشتباه قدم نهادهام. ان سبیلهای پر پشت و ریش خوشتراش، ان اندام هنرمندانه و ان رقص و توازنی که با بدنش روی نتها پیاده میکرد، تمام اتفاق به جا بود، همه چیز درست و دقیق و همانجا بود، روی صحنه ای که در چشمان عده ای احمق خلاصه میشد. عده ای که حتی نمیتوانستند پایان هر موسیقی را پیدا کرده و برایش کف بزنند. احمقهایی که به شدت ثابت میکردند حتی جماعتی که توانایی پرداختن بلیطهای دویست هزار تومنی را برای اوغات فراقت شبهای جمعیشان دارند نیز چیز خاصی برای اضافه کردن به دنیا ندارند. ماجرا ادامه داشت و سازها میکوبیدند، آنجا وسط ماجرا، میخواستم فریادی بزنم. شاید رنگی همانند اهنگهای یوآرال به فضای سالن بیافزایم. بلند شوم و رو به جماعت بیروح و بیرنگ شبح دردهایم را نمایان کنم، آنها را به مهمانی ضجههایی که درونم انباشه شده ببرم و از روی پلی که هر شب از آن به روزمره ام سقوط میکنم بپرانم. دقیق یادم نیست چقدر زمان لازم بود تا این ذوق هم فروکش کند. تا آن هم تبدیل به احساسی عادی بشود که حتی حال خودم را بهم میزند. مریضم میکند و تبدیل به جانوری که میخواهد به روی افکارش اوق بزند. من خودم را جمع کردم، مثل یک جانوره عادی به اسم انسان در کنار دیگر جانوران ایستاده بودم و دست میزدم، اما از تمام صحنه متنفر بودم، از رقصها، موسیقیها و نتها و آهنگها. نمیخواستم شبیه کسی باشم، دوست نداشتم چیزی به خودم بیافزام. تنها خلاءی مانده از آن چیزی که هستم، از آن چیزی که آنها هستند، از آن چیزی که آنها نمیتوانند باشند. همه چیز ساده و سرد واحمقانه بود و با سرعت عجیبی به دور سرم میچرخید، پس فرار کردم. خودم را از محیط بیرون کشیده و به خانه رساندم، به جایی که میتوانستم زانوهایم را بغل کرده و به چیزی فکر نکنم. سپیدِ سپید باشم، خالیِ خالی. بدون نت ، بدون موسیقی و عاری از تمام هیجانات کاذبی که میتوانست وجود داشته باشد.
در خانه آرامش نبود، هیچ وقت در خانه آرامش نیست. دروغ میگویند، چهار چوبهای بسته ذهن را میمیراند و جایی که در آن چیزی بمیرد حسی به نام آرامش وجود ندارد. من آنجا نشسته بودم و به اتفاقهایی که امروز بر من گذشت فکر میکردم. ایا میتوانستم به یاد بیاورم؟ قبلش سؤالی با فلسفه ای بیشتر خوابیده بود، آیا این یادآوری اهمیتی داشت؟ نه، هر خاطره ای در ذهن من با طعم افکارم تداعی میشود. من نمیتوانم دنیای گذشته را آنطور که بود تصور کنم. من حتی نمیتوانم دنیای حال را آنگونه که هست ببینم. پس از ماجرا دور و در زندانی به اندازهٔ ذهن خودم اسیر میشوم. پس قلمی برمیدارم، از آنچه گذشته و آنچه قرارست رخ بدهد آنقدر مینویسم تا سپید شوم، که انگار هر چه از سپیدیهای دفترم کم میکنم به سپیدیهای ذهنم میافزایم. آنقدر خالی میشوم که دوباره خودم را وسط اجرا تصور کنم یا دوباره بتوانم با احمقانهها زندگی کنم، ادمهای ناچیز را اطرافم راه بدهم. با آنها لبخند بزنم و از آنچه که امروز بر من گذشت خاطره تعریف کنم. چند وقت پیش متوجه شدم که من حتی میتوانم جک بگویم، با آنکه بعد گفتنش کسی نمیخندید! ولی من تلاش خودم را کرده بودم و ازین تلاش آنقدر مسرور بودم که خودم دیوانه وار به بی مزگیهایم میخندیدم. چه اشکالی داشت که من هم عامی باشم! که احمقانههایم را زندگی کنم. شاید این جنون داشت شکل میگرفت، شاید من هم داشتم شبیه آنها میشدم. چه ترس وحشتناکی به وجودم افتاده بود، ما بین خندههایم با خودم تکرار میکردم نکند من خودم یکی از همانها هستم؟ نکند در تمام این مدت به خودم دروغ میگفتم؟ نکند همانقدر که من از آنها متنفرم آنها هم از من متنفر باشند؟ نکند در داخل هر ذهن، خود فرد آدمی متفاوت است که دنیا نمیتواند درکش کند؟ آیا من حقیقتاً وجودی برای درک شدن داشتم؟ آیا حرفهایم معنی خاصی داشت؟ ذهنم و نوشتههایم میتوانست به کتابها نزدیک شود؟ ایا نویسندهٔ کتابها شخصیتهای خاصی هستند؟ آیا نوازندهها و سازها … دارم بالا میاورم. من یکی ااز همانها بودم، چقدر دیر به این مفهوم رسیدهام. چقدر دیر خودم را در آیینهٔ آدمهای اطرافم دیدهام. نه، اشتباه نیست. در جامعه ای که کسی فکر نمیکند تو نمیتوانی شخصیتی باشی که دارای تفکری ست! در جامعه ای که سال هاست تکانی نخوردهاست، تو نمیتوانی جنبنده باشی. نه آنکه مجبور باشی، ماهیتش را نداری، که احتمالاً تو خودت همین جبر را رقم زدهای، تو دارای خواستهای بودی که این جبر احمقانه را در اطراف خودت شکل بدهی؛ و بدان مجبوری، بنا به خواست خودت به جبر خودت مشغولی، چرخهٔ تکان دهنده ایست، چرخهٔ احمقانه و زننده ایست. باعث میشود من دیگر نتوانم حتی با خودم کنار بیایم. باعث میشود که دیگر حتی خودم هم به شوخیهای بیمزه ام نخندم. باعث میشود من از خودم هم متنفر بشوم.