پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

ستاره

 ذهن من مثل ستاره می‌مونه.

فقط شب‌ها بیرون می‌یاد و روشن خاموش می‌شه

خواب

شاید برای این شبا خوابم نمی‌بره که در پرو روزه. شاید هم ظهر، شاید هم عصر،  نمی‌دانم.

پنجره

انگار چیزی آن بیرون صدایم می‌زند. می‌گوید: «پرستو، بیا، پشت این پنجره‌ها صبح دل‌انگیزیست». اما من همین طور در این اتاق خالی نشسته‌ام، منفعل، منفعل مثل یک درخت.

آن‌ گونه که پرستو راهی شد

هر روز که می‌گذره دلم بیشتر براش تنگ می‌شه، اما با مشکلاتی که سر خونه اومدن دارم بیشتر دوست دارم بیرون همو ببینیم. یه جایی میون نقاط ناشناخته تهران.

اون جاست که احساس راحتی می‌کنم. 

وقتی تو خونه‌ایم گاهی حس می‌کنم باید مواظب حرفام باشم، مواظب کارام، مواظب این که یه هو برم سمت چیزی که اون نمی‌خواد و بعدش یه ضد حال بزرگ بشه.

نمی‌خوام فکر به این مواظب بودنا لحظاتمو با اون خراب کنه. خونه رو دوست ندارم.