ذهن من مثل ستاره میمونه.
فقط شبها بیرون مییاد و روشن خاموش میشه
یه صدای اون بیرون سوسو میکشه و منو میترسونه.
انگار بچهایم که نیازمند یک جهش کوچک برای برپا کردن تخیل ترسناکشه.
انگار چیزی آن بیرون صدایم میزند. میگوید: «پرستو، بیا، پشت این پنجرهها صبح دلانگیزیست». اما من همین طور در این اتاق خالی نشستهام، منفعل، منفعل مثل یک درخت.