امروزه فردیت قالب نهایی شده است، زهری برای خلاقیت هنرمندانه. کوچکترین زخم یا درد در ضمیر انسان زیر ذرهبین میکروسکوپ قرار میگیرد، گویی دارای اهمیتی والا و جاودانی است. هنرمندان گوشهگیری، نسبیت و فردیت خود را مقدس میپندارند. فارغ از اینکه ما همگی از یک خامهایم، ایستادهایم و از تنهایی خود سخن میگوییم بدون اینکه به دیگری گوش بسپاریم و ناآگاهانه در حال له کردن و از بین بردن همدیگریم. فردیت گرایان چشم در چشم در مقابل یکدیگر ایستادهاند و وجود دیگری را نفی میکنند. در دایرهای واهی میچرخیم و محدود در نگرانیهایمان توانایی تشخیص خوب (خالصترین ایده) و بد (هوی و هوس تبهکاران) را ازدستدادهایم.
اینگمار برگمان
وقتی در 11 سپتامبر، پرواز شمارهی 93 شرکت هواپیمایی "یونایتد ایرلاینز" و سه هواپیمای دیگر در آسمان ربوده شد، نکتهی جالب توجه این بود که جان کلام مکالمات تلفنی مسافرانی که میدانستند اندکی بعد خواهند مُرد با نزدیکتریک خویشاوندانشان این بود : "دوستت دارم".
مارتین امیس، بر این نکتهی پائولینیوار تاکید داشت که آنچه در نهایت اهمیت دارد عشق است : عشق، نامی انتزاعی و چیز مبهمی است. و با این حال عشق، یگانه بخشی از وجود ماست که با وارونه شدن جهان و سیاه شدن پرده، سفت و محکم سر جای خود باقی است". آیا این اعتراف نومیدانه به عشق، در عین حال نوعی ظاهرسازی نیست، از همان نوع دغلبازی که وقتی کسی به ناگاه با خطر روبهرو و یا به مرگ نزدیک میشود ناگهان رو به خدا میکند و دست به دعا برمیدارد. حرکتی فرصتطلبانه و ریاکارانه که زادهی ترس و نه اعتقاد راستین است؟
اسلاوی ژیژک/خشونت
دقیقاً سه ساعت و چهل و پنج دقیقست که بی جهت یک جا دراز کشیده شبیه هر کاری که قبل از آغاز تموم میشه. اگه تکونهای کوچیک و آخ و اوخای گاه و بی گاهش بابت سر دردی که دوباره به وجودش حمله کرده نبود، شک میکردم که شاید مرده. گاهی با خودم میگم، داره به چی فکر میکنه؟، دهنم و باز میکنم که ازش سؤالی بپرسم، شاید بتونم ازین حال و هوا درش بیارم، یا حداقل مجبورش کنم تکونی بخوره، ولی بازم مثل سه ساعت و چهل و پنج دقیقهٔ قبلی از لبای باز شدم حرفی خارج نمیشه، میترسم شاید توانایی جواب دادن به سوالمم نداشته باشه، تصور این موضوع من و از پرسیدن منصرف میکنه. نگاه میکنم، به نفس نفس زدنش، هن و هن سختی که از ریهٔ داغونش خارج میشه، با این همه سختی باز با هر دم و باز دمش از سیگارش کام میگیره، بیتوجه به اینکه جا سیگاری زیر دستش باشه یا نباشه، دستش و روی هوا تکون میده و گردههای سیگار توی اتاق پراکنده میشه، هوا دم کرده و بوی عرق تند توی فضا پخش شده، از لای پنجره ای که از دیشب باز مونده، هوایی داخل نمیشه، در عوض چند تا مگس و پشه و شاپرک وارد اتاق شدن و دور اشغالایی که مدت هاست گوشهٔ اتاق جمع شده پر میزنن، به نظر، اونا تنها نشونههای حیات تو این محیط خفه و پر شده از دودن.
طبق عادت همیشگیش، چراغی روشن نیست و تو تاریکی نشسته، با این همه چشمام و باریک میکنم و با سختی به چهرش دقیق میشم، هنوزم تو موهاش نشونهایی از موزونی خاصی دیده میشه، تو چشمای بی حالتش، بی حوصلگی مشهودی برق میزنه، از خطوط باریک و خشکیدهٔ لبش مشخصه که سال هاست توانایی لبخند زدن و از دست داده، این همه خیرگی بیانتها به دیوار رو به روش تنم رو میلرزونه! با حالت انزجاری روم و برمیگردونم، بلند میشم که اتاق و ترک کنم، ولی تصور این که بود و نبودم فرقی براش نداره بیاختیار دوباره سره جام میشونتمت، این تنش واهی حواسش و پرت میکنه، بدون اینکه سرش و بچرخونه زیر چشمی نگاهم میکنه، میدونم که براش فرقی نداره، نمیتونه نمیتونه فرقی داشته باشه، ولی بازم میخواد بدونه کسی هنوز تو خونه مونده یا نه، دلیلش و تشخیص نمیدم، ولی با لبخند سردی به نیم نگاهش پاسخ میدم، دوباره چشمش و به دیوار میدوزه و این اعصابم و از چیزی که بود خرد تر میکنه، من کی بودم؟ تو این اتاق لعنتی کنار سردترین موجود دنیا چی کار میکردم؟، چرا باید تا خرتناق تو این سردی و بی هودگی کنار مردی که نه تنها من، بلکه کل دنیا براش کوچکترین ارزشی نداره، ذره ذره جوونیم و تو این اتاق تاریک و رنگ و رو باخته از بین میبردم … چرا چرا …، اخم میکنم و دستای مشت شدم و روی میز کنارم میکوبم، از شدت ضربه تکون کوچیکی میخوره، ولی این بار حتی به خودش زحمت نگاه کردن هم نمیده، لعنتیِ بیچاره، لعنتی مفلوکِ دردمندِ بیچاره… چرا؟ هجوم چراها من و به گذشته میبره، روز اولی که دیدمش، با اون ظاهر عجیب و یکم خنده دارش، وقتی وارد مهمونی شد به سارا نشونش دادم و با هم خندیدیم، ولی اون غروره لعنتیش حتی نذاشت بهم نگاهی بکنه، کنجترین نقطهٔ محیط نشست و کتابش و از زیر بغلش درآورد، بعد چند صفحه ورق ورق زدن و کنلجار و تلاش بالاخره حجم صدا کلافش کرد، کتاب و بسته و سیگارش و روشن کرد و واسه اولین بار نیگام کرد، اون موقع چشماش به این بی هودگی نبود، با اینکه یه غمی که انگار از تولدش باهاش زاییده شده، یا حالت طبیعی چشمای نه چندان قشنگشه، تو عمق نگاهش خوابیده بود، ولی هنوز بارقهٔ زندگی تو حالاتش جریان داشت، تلاقی نگاهمون ادامه داشت تا اینکه دستم و گرفتن، ریتم موسیقی و لبخند و نشاط نسبی مهمونی ذهنم و از فکر بهش خالی کرد، تا اینکه نگاهم دوباره اتفاقی بهش افتاد، نگاهش مستقیم به وسط جمع دوخته شده بود، داشت من و نگاه میکرد ولی با یه غرور خاص، یه حالتی که مشخص نباشه، تابلو نباشه، مطمئن بودم داره من و نگاه میکنه، حداقل اون لحظه دوست داشتم اینجوری باور کنم، ولی اون غرور، اون غروره لعنتیش، شاید همین باعث شد که پرس و جو کنان تو قرار بعدی بهش برسم، این دفعه یه جای خلوت تر، جایی که بیشتر باب میل اون باشه… تو کافه رو به روم نشسته بود، از نگاه کردن بهم میترسید، یه جور خجالت و عجلهٔ خاصی تو کام گرفتنش از سیگارای پشت به پشت همش موج میزد، یه قهوهٔ ترک و یه اسلایس کیک شکلاتی که بهم فهموند چقدر دوست داره کلاسیک باشه و کلاسیک رفتار کنه، مدام لبخند میزدم و نگاهش میکردم، با صدای آرومش برام حرفای قشنگی میزد، هر چند صورتش و ازم میدزدید، گاهی به کیک، گاهی به قهوه و بیشتر روی جاسیگاری کنار دستش خیره میشد، ترس خاصی از خودش داشت، میدونست تو عمق وجودش یه حس خنثی و محوی رو تداعی میکنه و نمیخواست دیگران متوجهش بشن، از همون موقع یه بیزاری خاصی نسبت به خودش داشت که برام قابل تشخیص نبود، من محوه حرفاش بودم وقتی که برام از تئوری هاش میگفت، از افکاری که بگی نگی خاص بود، از تفاوتهایی که بهش اعتقاد داشت و براش میجنگید، از کتابایی که خونده بود برام حرف میزد که تمومی نداشت، قهوه بهش انرژی میداد و ایده هاش و میجوشوند کمکم از شدت هیجان حرفاش شاخه به شاخه شده بود، ولی هنوز گیرا بود. جوری از سارتر حرف میزد که من تا به حال بهش نگاه نکرده بودم، برام از تحولی که تهوع درش ایجاد کرده بود میگفت، حتی مجبورم کرد خودم و جای یک محکوم اعدامی بذارم تا سقوطِ کامو رو لمس کنم، میگفت پوچی یک ایده خاصه، همهٔ فکرش صرف این شده بود که چطوری میشه به هیچ رسید، در صورتی که اگه هیچ رو تعبیر کنه، در عمل چیزی برای رسیدن وجود نداره، برام از دنیای پست مدرن خودش گفت، از بیماریهای که این زندگی جدید میتونه یک ادم و درگیر خودش کنه و انزوا رو به حد اعلا برسونه، میگفت من و یه جورایی تو دور باطل خودش میبینه، اونجا برای اولین بار گفت که مینویسه، و وقتی رو به روم نشسته، من و از کنار نوشته هاش درون واقعیت میبینه، بهم حس رویایی قصه شدن میداد، میگفت امشب وقتی روی تخت دراز بکشه و دوباره تو حالت دیوونهٔ خودش گیر کنه و فرو بره و فرو بره، اونجا دوباره من و میبینه، حتی بهم قول داد واسه قراره بعدی برام گل میاره، از توی داستانی که قرار بود و هیچ وقت ننوشت توی موهام میذاره، میگفت میتونه افسردگی رو لا به لای موهای مشکیم از پشت رو سری معنی کنه، بالاخره نگاهم کرد و گفت میتونه من و ببوسه و شاید امشب این کارو بکنه… جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم، برای قرار اول حرفای نا معمول تری میزد، اون موقع متوجه نمیشدم که مخاطب من نبودم، مخاطب هیچ وقت من نبودم، اون فقط درگیر قصههای خودش بود، از من، منی داخل داستانش میساخت و با اون حرف میزد، با اون اوج میگرفت و برای اون بی تاب میشد، بعداً فهمیدم حتی به من توجهی نمیکرد، راست میگفت، من براش دوره باطله عجیبی بودم که ادعا میکرد دوستش داره، هیچ وقت نتونستم حقیقت این جملش و لمس کنم، فکر کنم هیچکسی غیر از خودش قادر به این کار نبود. قهوش که تموم شد دوباره رفت تو عمق سکوتی که خودش باور داشت مثل یه موجود کشداره، یکهو بهش میچسبه و تموم دست و پاو مغزش و پر میکنه، جوری که دیگه نه میتونه فکر بکنه، نه حرف بزنه، نه تکونی بخوره. کمکم متوجه شدم که وقت رفتنه، موقع خدافظی برای اولین بار دستش و لمس کردم، دستای سردی داشت، دستای سرد دوست داشتنی ای داشت…
ای کسانی که سالم هستید! نشان سلامتی شما چیست؟ چشمان تمامی افراد بشر به پرتگاهی هولناک خیره شده که دارد در آن سقوط میکند.
اگر شما شهامت نگاه کردن به ما، غذا خوردن با ما، حرف زدن با ما، نوشیدن با ما و همزیستی با ما را نداشته باشید، ما از شما نیستیم و آزادی به درد ما نمیخورد، همین به اصطلاح سالمها هستند که دنیا را به سوی فاجعه کشاندهاند.
ای انسان! گوش بده، در تو آب و آتش و خاکستر وجود دارد، استخوانها در داخل خاکستر، استخوانها و خاکستر…
اکنون که نه در دنیای واقعیات و نه در تخیلات خود هستم، کجا هستم؟
یک قرارداد جدید با دنیا میبندم که آفتاب در شب بتابد و برف در تابستان ببارد.
چیزهای بزرگ تمام میشوند و کوچکها هستند که باقی میمانند.
اجتماع باید همبسته و متحد باشد نه اینطور تکهتکه
کافی است به طبیعت نگاه کنیم و بفهمیم که زندگی چیز سادهایست و باید برگردیم به نقطهٔ شروع، نقطهای که شما از همانجا راه غلط را انتخاب کردید. باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی بدون کثیف کردن آب.
آخر این چه دنیایی است که یک دیوانه باید اینها به شما بگوید؟! شرم بر شما.
نوستالژیا/آندری تارکوفسکی
من نمیدونم چطور میشه به کسی PM داد، زنگ زد یا قرار گذاشت و اون فرد حاضر نشه، و چند ساعت، روز یا سال بعد باهاش از همون ایدهها صحبت کرد. ایدهها و احساسات یه اتفاق کاملاً لحظهای هستن. قهوهٔ سرد کوفتی رو چه کسی میتونه با ولع بنوشه؟ من مطمئنم که اگه متنهام و همین الان که به ذهنم زده ننویسم، دیگه قادر به پیاده کردشون نیستم و اگه همین الان دکمهٔ اینتر و فشار ندم، هیچ وقت توانایی فشار دادنش و ندارم، که لحظه لحظه احساسات من نسبت به حرفهام، ایدههام و تفکرهام سرد تر میشه! کما اینکه از گفتنشون پشیمون هم میشم، که بارها با خوندن متنام با خودم گفتم: چطور یه آدمی میتونه به چنین مرز حماقتی برسی که این خزعبلات و تحویل اجتماع بده؟
باید بود، درست توی همون لحظه و ساعتی که باید باشی. احساساتی هست که باید تو لحظه بیان بشه، اون اوجی که میگیری یا اون افولی که دچارش شدی با گذر زمان یک اتفاق عادی میشه، و آنقدر بهش فکر میکنی یا آنقدر از خودت کنار میندازیش که رفته رفته یا تبدیل به اغراق یا رنگ و رو باخته میشه؛ و حالا منم با تموم روزهایی که آدمهایی که میخواستم نبودن! با خودم فکر میکنم، چی میشد اگه اون لحظه اون افکار به حقیقت مییوست؟ درسته که همیشه حقیقت، التهاب جریان و کاهش میده! افکارت اونجوری که آماده و قافیه دارن بیان نمیشن! و همه چیز ساده لوحانه تر و وقیحانه تر و کژ تر میشن و از اون حالت آرمانی اتفاق فاصله میگیرن؛ ولی اگه اتفاق میوفتادن! اگه شبیه فعل «شدن» معنی پیدا میکردن.
البته که من خودم، مفهومِ کاملی از فعل نبودنم. هر چند هیچ وقت تو اطرافیانم اون چنان درون مایهای ندیدم که بخواد فلسفهای رو رقم بزنه. فلسفهای که نبودنم بتونه بهش لطمهای وارد کنه. اما همیشه بهش فکر کردم، به لحظههایی که نبودیم به ثانیههایی که اتفاق نیوفتادن، به اون جاهایی که اسم هم و صدا کردیم و جوابی نشنیدیم؛ به لحظههایی که میخواستیم تا چیزی بگیم، ولی قهرهای مسخره، دوریهای ساده، ناراحتیها یا جوابهای نادرستی که از طرف مقابل باعث شد تا حرفامون و بخوریم؛ و دوست دارم شمام یه لحظه فکر کنید، اگه همهٔ اون لحظههایی که باید میبودیم! حرفایی که باید رو میزدیم، و اگه همهٔ اون التهابها، احساسات و هیجانات، شکل واقعیت میگرفتن! چقدر دنیاهامون متفاوت میشد. چه حرفهایی که زده نمیشد، چه شاعرانههایی که ساخته نمیشد و چه اتفاقهایی که نمیافتاد. من مطمئنم، که این اثر پروانه ای، مارو سالها از خودمون دور کرده و امشب فقط به یه چیز فکر میکنم، به جاهایی که میخواستم و نبودی و میخواستی و نبودم، به تموم اون پنج دقیقههایی که دیر رسیدی و رسیدم. به همهٔ اون لحظههایی که آمادهٔ شنیدن ناشیانهترین التهابهای من که طبعاً و مطمئناً پرستوئیترین گفته هام بودن، نبودی، و به لحظههایی که نبودم. به همه چیزهایی که از دست دادیم.
پ. ن: ایدهٔ این نوشته از یه سؤال ساده بود: هستی؟، و بعد چند روز! وقتی جواب داده شد: جانم؟، مسخرهترین مکالمهٔ ممکن شکل گرفت، اون روز یقیناً، نه کسی که سؤال و پرسیده بود، دلش بودنِ من و میخواست، نه من دل و دماغ اون بودنی رو داشتم که اون لحظه که دلی ملتهبم شده بود میتونستم ارائه کنم. پس همه چیز از دست رفته بود و من از سر ادب جواب دادم و اون از سر ادب ادامه داد، قطعاً همه چیز همون جا، بعد پرسیدن سوالِ «هستی ؟» و اون چند دقیقه انتظاری که مثل اسید، تموم التهابها ذهنیتها و اتفاق هارو تو خودش حل کرده بود، تمام شده بود.