پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

یک روز به خودت می‌آیی

آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت در لباس رؤیا جا می‌شوند. دیگر در تن آن خاطره‌ها همچون موجودات زشت و شکم گنده ای هستند که لباس کودکی را پوشیده‌اند، با آن آستین‌های کوتاه و ناف بیرون زدشان، و لبخندی که یا بلد نیستند، یا نمی‌خواهند و نمی‌زنند. آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت است که دستشان را بگیری و تا سر زمین اسرار آمیزه افکارت ببری، این موجودات بد قواره در اتاق‌های نمور و کوچک زیر شیروانی ذهنت جا نمی‌شوند، دستشان یا پایشان، یا کلهٔ باد کردیشان بیرون می‌ماند و بدتر از همه، مدام از تنگی جا غر می‌زنند.


یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت، بزرگ شده‌اند. دیگر دخترهای کوچک اندامی وجود ندارند که با لباس‌های گلدارِ دیوانه کنندیشان زیر باران به آهنگ چلک و چلک نانای نانای کنند. آنها در خانه‌ها می‌مانند و در و پنجره را می‌بندند و کنار بخاری‌ها آنچنان سنگ می‌شوند که مبادا سرما بخورند و برای اتفاقِ بی‌ارزش فردای نا مهمشان دیر بشوند. دیگر پسرک‌های محلیتان سوتک به دست به پنجرهٔ بی حوصلگی سنگ نمی‌کوبند فریاد بیا بیا سر نمی‌دهند تا در تن لخت کوچه‌ها سیگاری به یواشکی دود کنند و ذهنی را از ازدحامی برهانند. آنها مردهای مهمی شده‌اند، با کت و شلوارهای بد نقش و پر زرق و برقشان، شکم هارا از شام‌های تو خالی پر کرده! شب‌ها زود می‌خوابند تا بر سر اداره‌های بی‌حوصلگی، تمام وجود بی خاصیتشان را خالی کنند، پولکی جمع کرده و با آن دوباره، شکم‌هایی پر کنند.


یک روز، یک روز لعنتی به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت برای آن همه دیوانگی، برای آن همه، نقش رؤیایی، برای یک ذره، تنها یک ذره بی پروایی پیر شده‌اند. دیگر نوجوان‌های دیوانه با اشتیاق نوشته‌های رؤیایی ات را نمی‌خوانند و با تو در پستوی مشوش نقش‌های مملو از رنگ‌های ناشناخته! چرخی نمیزننند. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کدام از اوهامِ تلخ و دیوانگی‌های شیرنت خریداری ندارند. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی که همه، تمام شده‌اند؛ و تو در قطاری، قطاری کاملاً خالی، به ریتم آهنگی می‌رقصی که وجود خارجی ندارد؛ و به سمتِ مقصدی می‌روی که سال‌های سال هاست کسی به آنجا نمی‌آید. یک روزی به خودت می‌آیی، جایی خالی از دخترهای پروانه ای جایی خالی از، دیوانگی و دیوانگی. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی آدم‌ها چقدر بزرگ شده‌اند و تو با این همه رؤیا چقدر و چقدر تنها و تنهایی.

ارتباط با آدم‌ها

ارتباط با آدم‌ها مسئلهٔ پیچیده ایست که سال‌ها ازش فرار کرده‌ام. من آدم قرارهای ملاقات نیستم، در اجتماع نمی‌گنجم و موقع حرف زدن از چشم‌ها فرار می‌کنم.
حتی در آرمانی‌ترین شرایطم، کوک‌ترین حالم و بهترین ساعاتم شخصیتِ مناسبِ اتفاق‌های رو در رو نیستم،
نمی‌توانم و نمی‌خواهم و نمی‌شود!
در همین سه کلمه خلاصه می‌شود
اما گاهی از دستم در می‌رود، به ادمی اجازه می‌دهم ابعاد دنیایش را به نحوی گسترش دهد که به تنهایی‌هایم ورود کند، نه اینکه با او گرم بگیرم یا اتفاقات زندگیم به نحو دیگری شکل بگیرد، نه، تنها به دنیایم وارد شود، لحظاتم را ببیند و ازین بیزاری، ازین تنهایی و ازین شرایط اسفباری که به آن دچارم آگاه شود؛ و این زجر آورست، که من هم او را می‌بینم، از دنیایش مطلع می‌شود، و ان بت لعنتی که از آدم‌ها ساخته‌ام، تمام چیزی که می‌پنداشتم، آن پیش برداشت لعنتی که موجب ورودش به بیماری‌های روزمره ام شده بود، در هم می‌شکند، دود می‌شود، حتی به نخ سیگاری نمی‌ماند، و من، وا می‌روم، شکست می‌خورم، می‌شکند، و به شدت، به شدت و به شدت و به شدت ناراحت می‌شوم
از بغض کردن بیزارم، از تمام لحظاتی که بغض کرده‌ام بیزارم، ازینکه خودم را ضعیف تر از آنچه بوده‌ام، نه. من نمی‌خواهم اینچنین ضعیف و در هم شکسته باقی بمانم، من ضعف تنهایی ام را قبول دارم، من ازینکه آدم مناسبی نیستم نمی‌هراسم، ازین که ادعا کنم سراپا ادم پست و تهوع آوری ام ابایی ندارم، اما ازینکه بغض کنم، این مرا می‌ترساند، این مرا میشکاند، این مرا از خط قرمزهایی که در دنیای بی بند و بارم وجودی ندارد عبور می‌دهد.
بگذارید ساده بگویم
..
نه
نمی‌توانم ساده بگویم، با اینکه مسئله به هیچ وجه دارای ابعاد پیچیده‌ای نیست، اما نمی‌توانم آن را ساده بگویم، شاید به خاطر اینکه دقیقاً خودم نمی‌دانم از چه بابت ناراحتم! ازینکه کسی را به دنیایم راه داده‌ام؟ ازینکه به او چیزی را که نباید نشان داده‌ام، ازینکه اون کرکتره قابلی نبود؟ ازینکه در دنیایم تا به حال هیچ کرکتر ارزشمندی ندیده‌ام؟ از کرکتری که هستم و دیگران را وادار به بروز اون قسمت شوم و منفور وجودشان می‌کنم؟ این هیولایی که در هیولایی به دنیای هیولایی هیچ درمی‌نوردد، ناراحتی اش نقطهٔ آغاز و پایانی ندارد، مسئله، مسئلهٔ مشخصی نیست که بتوان برای آن صورت یا جوابی مشخص نمود، همه چیز گنگ در مغلطه است، همه چیز گج و کژ و مسخره است.
من آرام نمی‌شوم، حتی با راندن قلم در خلق این نوشته‌ها، من از شکیباییِ نفهته در بی حوصلگی‌هایم یک دنیا فاصله دارم، نمیخوام دقیق شوم و بگویم دقیقاً چه حادثه ای مرا تا این حد آشفته کرده‌است، چه بسا این بهانه به قدری ابلهانه باشد که مخاطب را به تمسخر من (چیزی که بدان عادت کرده‌است) وادارد، اما یک چیز مسلم است، دنیای من در تنهایی‌ها بهتر است، من یک احمق به تمام معنایم، حتی نمی‌خواهم مانند داستایوفسکی این حماقت را یک حس زیبا و ستودنی جلوه دهم، من همان آدمی هستم که اگر از سوم شخص به خودم نگاه کنم، بلند بلند به خودم می‌خندم، داد می‌زنم و دیوانه وار انگشت بی رحمی را به سمت خویش نشانه می‌روم و دقیقاً همین جاست، آری که یافته اسم (مرسی از نوشته‌ها)، دلیل ناراحتی‌هایم، می‌تواند خودم باشد، یا که نه، او باشد، باز گم گشته‌ام، گیجم، گنگم، خدایا، خدای نیستی‌ها نیستِ خدایان، (چرا وسط نوشته‌هایم بحث فلسفی می‌کنم؟) از چه چیزی فرار می‌کنم، کجا هستم کجا هستم، لعنتی باید فریادی بزنم، باید فریاااااادی بزنم، لعنت به این زندگی آپارتمانی .. لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی ..

و  در  انتها یک چیزی مشخص، لخت و زننده و پر واضح است. هیچ چیزی شبیه تصورات ذهنی ام پیش نمی‌رود و این دردناک است.

من تنها و واقعی‌ترین دشمن خودم هستم

از تلگرام


مدت‌ها قبل در گوشه‌ای نوشتم، من تنها و واقعی‌ترین دشمن خودم هستم. هر تصمیمی که می‌گیرم، هرقدمی که برمی‌دارم تنها و تنها بیشتر آزارم می‌دهد.
   می‌گفتم و اعتقاد چندانی به آن نداشتم. برایم امری عادی و طبیعی بود. بیشتر ما آدم‌ها دوست‌داریم نقش قربانی را بازی کنیم. برایم محرز بود که آدم‌های زیادی هستن که به این شیوه زندگی می‌کنند.
   به مرور متوجه شدم که انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم ربطی به انگیزه کور بشریت برای قربانی جلوه دادن خودش ندارد. رفتار من رفتاری‌ست که ناخواسته منتهی به آزار دادن خودم می‌شود. من سخت‌ترین و غیرممکن‌ترین مسیر را برای برنده شدن انتخاب می‌کنم، نمی‌خواهم فرد شکست‌خورده داستان باشم.
   به دوستی گفتم همیشه همه آدم‌ها عمیقا می‌دانند راه درست کدام است، اما مسیری را انتخاب می‌کنند که آسان‌تر باشد. در تمام طول مسیر خود را قانع می‌کنند که این مسیر هم ممکن است به نتیجه مطلوبی منتهی بشود. این‌روزها قدری گیجم. مرددم. نه راه درستی وجود دارد و نه حتی برگشت منطقی‌ای. همه‌ش بازی مسخره‌ایست که درگیرم کرده.