پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

دستای سرد دوست داشتنی ای داشت

دقیقاً سه ساعت و چهل و پنج دقیقست که بی جهت یک جا دراز کشیده شبیه هر کاری که قبل از آغاز تموم میشه. اگه تکون‌های کوچیک و آخ و اوخای گاه و بی گاهش بابت سر دردی که دوباره به وجودش حمله کرده نبود، شک می‌کردم که شاید مرده. گاهی با خودم میگم، داره به چی فکر میکنه؟، دهنم و باز می‌کنم که ازش سؤالی بپرسم، شاید بتونم ازین حال و هوا درش بیارم، یا حداقل مجبورش کنم تکونی بخوره، ولی بازم مثل سه ساعت و چهل و پنج دقیقهٔ قبلی از لبای باز شدم حرفی خارج نمیشه، می‌ترسم شاید توانایی جواب دادن به سوالمم نداشته باشه، تصور این موضوع من و از پرسیدن منصرف میکنه. نگاه می‌کنم، به نفس نفس زدنش، هن و هن سختی که از ریهٔ داغونش خارج میشه، با این همه سختی باز با هر دم و باز دمش از سیگارش کام میگیره، بی‌توجه به اینکه جا سیگاری زیر دستش باشه یا نباشه، دستش و روی هوا تکون میده و گرده‌های سیگار توی اتاق پراکنده میشه، هوا دم کرده و بوی عرق تند توی فضا پخش شده، از لای پنجره ای که از دیشب باز مونده، هوایی داخل نمیشه، در عوض چند تا مگس و پشه و شاپرک وارد اتاق شدن و دور اشغالایی که مدت هاست گوشهٔ اتاق جمع شده پر میزنن، به نظر، اونا تنها نشونه‌های حیات تو این محیط خفه و پر شده از دودن.

طبق عادت همیشگیش، چراغی روشن نیست و تو تاریکی نشسته، با این همه چشمام و باریک می‌کنم و با سختی به چهرش دقیق میشم، هنوزم تو موهاش نشونه‌ایی از موزونی خاصی دیده میشه، تو چشمای بی حالتش، بی حوصلگی مشهودی برق میزنه، از خطوط باریک و خشکیدهٔ لبش مشخصه که سال هاست توانایی لبخند زدن و از دست داده، این همه خیرگی بی‌انتها به دیوار رو به روش تنم رو میلرزونه! با حالت انزجاری روم و برمیگردونم، بلند میشم که اتاق و ترک کنم، ولی تصور این که بود و نبودم فرقی براش نداره بی‌اختیار دوباره سره جام میشونتمت، این تنش واهی حواسش و پرت میکنه، بدون اینکه سرش و بچرخونه زیر چشمی نگاهم میکنه، میدونم که براش فرقی نداره، نمیتونه نمیتونه فرقی داشته باشه، ولی بازم میخواد بدونه کسی هنوز تو خونه مونده یا نه، دلیلش و تشخیص نمیدم، ولی با لبخند سردی به نیم نگاهش پاسخ میدم، دوباره چشمش و به دیوار میدوزه و این اعصابم و از چیزی که بود خرد تر میکنه، من کی بودم؟ تو این اتاق لعنتی کنار سردترین موجود دنیا چی کار می‌کردم؟، چرا باید تا خرتناق تو این سردی و بی هودگی کنار مردی که نه تنها من، بلکه کل دنیا براش کوچک‌ترین ارزشی نداره، ذره ذره جوونیم و تو این اتاق تاریک و رنگ و رو باخته از بین می‌بردم … چرا چرا …، اخم می‌کنم و دستای مشت شدم و روی میز کنارم می‌کوبم، از شدت ضربه تکون کوچیکی میخوره، ولی این بار حتی به خودش زحمت نگاه کردن هم نمیده، لعنتیِ بیچاره، لعنتی مفلوکِ دردمندِ بیچاره… چرا؟ هجوم چراها من و به گذشته میبره، روز اولی که دیدمش، با اون ظاهر عجیب و یکم خنده دارش، وقتی وارد مهمونی شد به سارا نشونش دادم و با هم خندیدیم، ولی اون غروره لعنتیش حتی نذاشت بهم نگاهی بکنه، کنج‌ترین نقطهٔ محیط نشست و کتابش و از زیر بغلش درآورد، بعد چند صفحه ورق ورق زدن و کنلجار و تلاش بالاخره حجم صدا کلافش کرد، کتاب و بسته و سیگارش و روشن کرد و واسه اولین بار نیگام کرد، اون موقع چشماش به این بی هودگی نبود، با اینکه یه غمی که انگار از تولدش باهاش زاییده شده، یا حالت طبیعی چشمای نه چندان قشنگشه، تو عمق نگاهش خوابیده بود، ولی هنوز بارقهٔ زندگی تو حالاتش جریان داشت، تلاقی نگاهمون ادامه داشت تا اینکه دستم و گرفتن، ریتم موسیقی و لبخند و نشاط نسبی مهمونی ذهنم و از فکر بهش خالی کرد، تا اینکه نگاهم دوباره اتفاقی بهش افتاد، نگاهش مستقیم به وسط جمع دوخته شده بود، داشت من و نگاه می‌کرد ولی با یه غرور خاص، یه حالتی که مشخص نباشه، تابلو نباشه، مطمئن بودم داره من و نگاه میکنه، حداقل اون لحظه دوست داشتم اینجوری باور کنم، ولی اون غرور، اون غروره لعنتیش، شاید همین باعث شد که پرس و جو کنان تو قرار بعدی بهش برسم، این دفعه یه جای خلوت تر، جایی که بیشتر باب میل اون باشه… تو کافه رو به روم نشسته بود، از نگاه کردن بهم می‌ترسید، یه جور خجالت و عجلهٔ خاصی تو کام گرفتنش از سیگارای پشت به پشت همش موج می‌زد، یه قهوهٔ ترک و یه اسلایس کیک شکلاتی که بهم فهموند چقدر دوست داره کلاسیک باشه و کلاسیک رفتار کنه، مدام لبخند می‌زدم و نگاهش می‌کردم، با صدای آرومش برام حرفای قشنگی می‌زد، هر چند صورتش و ازم می‌دزدید، گاهی به کیک، گاهی به قهوه و بیشتر روی جاسیگاری کنار دستش خیره می‌شد، ترس خاصی از خودش داشت، میدونست تو عمق وجودش یه حس خنثی و محوی رو تداعی میکنه و نمی‌خواست دیگران متوجهش بشن، از همون موقع یه بیزاری خاصی نسبت به خودش داشت که برام قابل تشخیص نبود، من محوه حرفاش بودم وقتی که برام از تئوری هاش می‌گفت، از افکاری که بگی نگی خاص بود، از تفاوت‌هایی که بهش اعتقاد داشت و براش می‌جنگید، از کتابایی که خونده بود برام حرف می‌زد که  تمومی نداشت، قهوه بهش انرژی می‌داد و ایده هاش و میجوشوند کم‌کم از شدت هیجان حرفاش شاخه به شاخه شده بود، ولی هنوز گیرا بود. جوری از سارتر حرف می‌زد که من تا به حال بهش نگاه نکرده بودم، برام از تحولی که تهوع درش ایجاد کرده بود می‌گفت، حتی مجبورم کرد خودم و جای یک محکوم اعدامی بذارم تا سقوطِ  کامو رو لمس کنم، می‌گفت پوچی یک ایده خاصه، همهٔ فکرش صرف این شده بود که چطوری میشه به هیچ رسید، در صورتی که اگه هیچ رو تعبیر کنه، در عمل چیزی برای رسیدن وجود نداره، برام از دنیای پست مدرن خودش گفت، از بیماری‌های که این زندگی جدید میتونه یک ادم و درگیر خودش کنه و انزوا رو به حد اعلا برسونه، می‌گفت من و یه جورایی تو دور باطل خودش میبینه، اونجا برای اولین بار گفت که مینویسه، و وقتی رو به روم نشسته، من و از کنار نوشته هاش درون واقعیت میبینه، بهم حس رویایی قصه شدن می‌داد، می‌گفت امشب وقتی روی تخت دراز بکشه و دوباره تو حالت دیوونهٔ خودش گیر کنه و فرو بره و فرو بره، اونجا دوباره من و میبینه، حتی بهم قول داد واسه قراره بعدی برام گل میاره، از توی داستانی که قرار بود و هیچ وقت ننوشت توی موهام میذاره، می‌گفت میتونه افسردگی رو لا به لای موهای مشکیم از پشت رو سری معنی کنه، بالاخره نگاهم کرد و گفت میتونه من و ببوسه و شاید امشب این کارو بکنه… جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم، برای قرار اول حرفای نا معمول تری می‌زد، اون موقع متوجه نمی‌شدم که مخاطب من نبودم، مخاطب هیچ وقت من نبودم، اون فقط درگیر قصه‌های خودش بود، از من، منی داخل داستانش می‌ساخت و با اون حرف می‌زد، با اون اوج می‌گرفت و برای اون بی تاب می‌شد، بعداً فهمیدم حتی به من توجهی نمی‌کرد، راست می‌گفت، من براش دوره باطله عجیبی بودم که ادعا می‌کرد دوستش داره، هیچ وقت نتونستم حقیقت این جملش و لمس کنم، فکر کنم هیچ‌کسی غیر از خودش قادر به این کار نبود. قهوش که تموم شد دوباره رفت تو عمق سکوتی که خودش باور داشت مثل یه موجود کشداره، یکهو بهش میچسبه و تموم دست و پاو مغزش و پر میکنه، جوری که دیگه نه میتونه فکر بکنه، نه حرف بزنه، نه تکونی بخوره. کم‌کم متوجه شدم که وقت رفتنه، موقع خدافظی برای اولین بار دستش و لمس کردم، دستای سردی داشت، دستای سرد  دوست داشتنی ای داشت…

سایه‌های شهر

در شهری که آدم‌هایش از تو متنفرند، آنهایی که در یک دروغ می‌خوابند و فقط جسم سیاهی به شکل سایه‌هایشان است که تو را دنبال می‌کند. تو را برای نوشته‌های بی‌معنی ات، تو را برای هجوهای تکراریت، تو را برای ترس‌های پوشالیت دنبال می‌کنند، آنها ترس‌هایت را حس می‌کنند و فکرهایت را می‌مکند. مثل یک سایهٔ بزرگ که اگر تو را ببلعد هیچ می‌شوی، معمولی می‌شوی، تبدیل می‌شوی به یکی از جنس خودشان. نزدیکت می‌شوند و صورتت را لمس می‌کنند، تو بی حرکت ایستاده‌ای و پاهایت توان حرکت ندارند، چشم‌هایت قفل به زمینند و نمی‌توانی بلندشان کنی، حس کنجکاوی‌ات را ترس می‌بلعد! اما آنها دست بردار نیستند. پوست لزجشان را حس می‌کنی که به سمت صورتت می‌آید و آن همهمهٔ نامفهومشان که نزدیک و نزدیک تر می‌شود، دره گوشت، کنار شقیقه‌ات بلند و بلندتر می‌شود… دارد شکل می‌گیرد، دارد مفهوم می‌یابد. تو نمی‌خواهی، نمی‌توانی، نعره می‌زنی و هولشان می‌دهی، سراسیمه و با تمام وجود شروع به دویدن می‌کنی، میدوی و میدوی. نمیدانی کی و چطور به محلهٔ کودکیتان رسیده‌ای، سره همان کوچهٔ بن‌بست خیره به دره بد قوارهٔ خانهٔ تان، سایه‌ها تو را دنبال کرده‌اند پشت سرت منتظرند، و سایه‌ها از درون خانه می‌آیند رو به رویت به شکل کج و معوج و شلخته از لا به لای درزها خارج می‌شوند، نگاهشان می‌کنی، چشم‌های درشت شده ات توانِ فراری ندارند، آن لب‌های آویزان، ان چشم‌های افتاده، آن گونه‌هایی که چون شمع ریخته‌اند. آنها نا مفهومند، گم شده‌اند و بی معنیَند. تصویری ازین شلختگی برنمی‌تابد جوری که بتوانی توصیفش کنی، تنها وحشتی که در جسم نخراشیده – بد قواریشان نهفته ست را میدانی، آنها سراسیمه اند، از دهنشان کف خارج می‌شود و حرف‌هایشان را می‌جوند. آنها خودِ ترسند که از خویش میهرساند؛ و تو ایستاده‌ای، خیره به این صحنه با حسی توأم از تنفر و دل‌سوزی ای آمیخته، آنقدر گنگ به سایه‌های خانهٔ کودکی ات زل زده‌ای که نزدیکی سایه‌های پشت سرت را فراموش کرده‌ای، سایه‌هایی که پیش آمده‌اند و دستشان را روی شانه ات گذاشته‌اند. با همان لب‌های سرد و پوسیدیشان گردنت را می‌بوسند، دستشان را روی بدنت تاب می‌دهند، لباست را کنار می‌زنند و پوستت را لمس می‌کنند، کنار گوش‌هایت می‌خواهند چیزی بگویند… می‌خواهند حرفی بزنند.
نه نه نه! نعره می‌زنی، پسشان می‌زنی و میدوی، سمت چپ از همان راه باریکی که کودکی ات را در آن سپری می‌کردی، بچگی‌هایت را می‌بینی، جسمِ رنجور و افسرده و تنهایی که روی سکوی پله ای نشسته‌است. بدون هیچ مکثی از کنارش می‌گذری. او در هجوم سایه‌ها بدون مقاومتی می‌ماند، بلعیده می‌شود، پوسیده می‌شود، هیولایی می‌شود که از تو متنفر است. آرزوهایش را به سمتت پرتاب می‌کند و تو درد می‌کشی، درد می‌کشی و میدوی، با تمام وجودت میدوی، با تمام نفس‌های جمع شده در شش‌های گندیده ات میدوی. تلو تلو خوران همچون کفتار زخم خورده‌ای، به دنبال لاشه ای از باقی مانده‌های امید، میدوی و میدوی، تا جایی که جان داری و می‌توانی، مثل سگی در سراب استخوانی، پای خودش را گاز می‌زند، میدوی. میدانی که بالاخره یک جا کم می‌آوری، میدانی که زمین خواهی خورد و میدوی، سیاهیِ چشمانت را میدوی، لرزش زانوهایت را میدوی، دردی آغشته به تمام عضله‌هایت را میدوی، تمام آرزوهای مرده ات را میدوی، تمام حرف‌ها، تمام دروغ‌های گفته ات را میدوی، تمام اتفاق‌هایی که نباید می‌افتاد تمام آن چیزهایی که از آمدنشان هراس داشتی، تمام کارهای اشتباهی که کردی و تمام کارهایی که می‌خواستی بکنی، پاهایت شل شده‌اند و زانوهایت به سستی می‌زنند، چند قدم دور تر زمین خواهی خورد و میدانی، میدانی که عاقبت تقدیم سایه‌ها خواهی شد و باز هم میدوی، نه از سر امید و نه از سر ترس‌هایت، میدوی چون به دویدن عادت کرده‌ای، میدوی چون که فقط می‌توانی بدوی و…
زمین افتاده‌ای، بعد از چند تلاش نافرجام دیگر تکانی نمی‌خوری. تسلیم شده‌ای و چشمانت را بسته‌ای. سایه‌ها آهسته نزدیکت می‌شوند، دورت حلقه می‌زنند، تو را در آغوش می‌گیرند، آخرین تلاش‌هایت برای نشنیدن حرف‌هایشان، آخرین تقلای مسخره ات از سره ناتوانی را با دست‌های قدرتمندشان خنثی می‌کنند، و تو می‌شنوی، چیزی را که سال هاست از آن فرار کرده‌ای، چیزی که این همه راه را به خاطرش دویده‌ای، سایه‌ها می‌گویند و تو می‌فهمی، حقیقتشان را در میابی، تک تکشان رنگ می‌گیرند، صورت‌های اشنایشان را می‌بینی، از میان آن همه آویزان – ترسناک – بیمار گونه، دانه دانیشان را می‌شناسی، وقتی جلویت زانو می‌زنند، وقتی با لب‌های سردشان لب‌هایت را می‌بوسند، وقتی به سیاه گشتن و سایه شدن تن می‌دهی .. با برخورد لب‌های پوسیدشان، ترس‌هایت رنگ می‌بازد، دندان‌هایت کرم‌هایی می‌شوند که از دهنت بیرون می‌ریزند، و به حلق و معده و وجودت رخنه می‌کنند، ولی تو واکنشی نسبت به آنها نداری، تو حقیقت را یافته‌ای، دیگر هم تو آرامی و هم آنها، که تو میدانی، خوب میدانی که سایه‌ها آدم‌هایی بودند که دوستت داشتتند، میدانی که سایه‌ها طعم تمام خاطرات زندگیت هستند، آدم‌هایی که تو را می‌خواستند و از تو متنفر گشته‌اند، سایه‌ها قدر تمام آدم‌های زندگیت هستند، و تو لبخند می‌زنی، کرم‌های درون دهنت را تف می‌کنی و تن به قهقهه می‌دهی، که تو دیگر، خودت نیز سایه ای هستی، در شهری که از تمام سایه‌هایش متنفری.