پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

رویای کسی دیگر

تیرز عزیز من، معنایی ندارد که باور کنیم دردِ سختی که ما را آزار می‌دهد، کاملاً برحسب اتفاق است. در این سرزمین، تنگدستی هنجار است بدون استثنا… چه کسی را می‌توانم برای بودنمان سرزنش کنم؟... این حادثهٔ خورشید نیست که به ما زندگی می‌دهد… من خود را از زمانی که خداوند و آخرت را انکار کردم، محکوم می‌کنم. اگر باور داشته باشم، می‌توانستم وعده‌ای را که زندگی می‌دهد، به خود بقبولانم. یک دسر پس از خوراک اصلی ناگوار… هیچ‌وقت نپذیرفتم این تصور عمومی نادرست را که همه چیز روزی درست خواهد شد. هیچ چیزی بهتر نمی‌شود. تنها تفاوت در بهترین یا بدترین است.

آنتونیا

یک مشت خاطره

یک مشت خاطره که گه گاهی دردهایت را می‌خاراند را تصاویری پراکنده که در کنار بی اشتهایی روز مره ات، و بازی قاشق‌ها با غذاهای سرد و چندش‌آور از دیشب مانده ات به ذهنت حمله می‌کند. موسیقی‌ها اتفاق خاصی را رقم نمی‌زنند. گاهی می‌آیند و دم گوشت، انگاری که حرفی برای گفتن دارند، اما پیش از شروع در زمزمه‌ها محو می‌شوند، موسیقی‌ها حرف نمی‌زنند. لال می‌شوند، می‌میرند؛ و تو همچنان گنگ می‌مانی. گنگ می‌مانی چنان‌که نبوده‌ای، اثری نداشته‌ای، حرفی نزدی و خاطره ای نساخته‌ای.


حرف‌هایت فراموش می‌شوند، تک تک خاطراتی که ساخته‌ای، انگاری که تصویری چاپ شده به روی پازلی هستی که با تیک و تاک ساعت قطعه‌هایت گم می‌شوند، و ذهن این موجود رنجور خطا کار و هر. زه تو را دست‌خوش تخیلات پوچش می‌سازد! و تو را به آن ماورایی می‌برد که دیگر هیچ چیزت، هیچ تکه و هیچ اتفاقت شبیه به تو نمی‌ماند. چه غم انگیزست، چه روز مره است، چه …

پس تو دوباره گنگ می‌شوی، انگاری که باز هم نبوده‌ای و شاید، مرده‌ای. گاهی به سرم می‌زند نکند! نکند ادم‌هایی که دور می‌شوند، نکند ادم‌های که محو می‌شوند مرده باشند، نکند خارج از ذهن من خلاءی بزرگ گسترده‌اند، خلاءی ازان جنس که هر کس بدان می‌افتد از ریشه و از اصل به بطالت میگراود، به نیست حقیقی، به نبود مطلق. اما این فکر دوره باطل است! چه تفاوتی ست میان ادم‌هایی که نیستند و ادم‌هایی که مرده‌اند. ایا این فکر که آنها در مکانی دیگر درگیر با اتفاقی دیگر و در میان داستان سراها و داستان‌هایی دیگر نقش ایفا می‌کنند ذهن فرسودهٔ ادمی را آرام می‌سازد؟ مثل آنست که کتابی بخوانی و قهرمان‌های قصه در کتابی دیگر نهفته باشند، کتابی که هرگز نمی‌خوانی، تصور کن قهرمان‌های کتاب‌های داستایوفسکی ات به کتاب‌های روسو کوچیده‌اند، و تو هیچ وقت روسو نخوانده‌ای و نمی‌خوانی و نخواهی خواند، ایا قهرمان‌های کتاب تو زنده اند؟ آیا اهمیتی دارد که چه می‌شوند؟ آیا آنها قهرمان‌های کتاب تو اند؟ آیا هنوز، قهرمان مانده‌اند و به همین راحتی اول شخص‌ها سوم شخص می‌شوند، سوم شخص‌ها غریبه می‌شوند، و غریبه‌ها بی‌اهمیت.


و جسم پوسیده می‌شود! آنقدر این حجم غم‌آلود زمان بر چهره ات اثر می‌گذارد که ادم‌ها دیگر تو را نمی‌شناسند و لعنت به آن‌هایی که به یاد می‌آورند! همان‌ها که با دهانی باز، هاج و واج و خیره به تو با تعجب‌انگیزترین حالت ممکن می‌پرسند: اه پروردگارا! این خودت هستی؟ چه کس دیگری می‌توانست باشد؟ چه اهمیتی دارد که به آنها ثایت کنی که هنوزم خودت هستی! ادم‌هایی که تنها چند دقیقه همراه تو می‌ماند و بعد دوباره طوری در شلوغی خیابان گم می‌شوند که انگاری از آغاز نبوده‌اند! می‌روند باز برای سال‌ها بعد! شاید در خیابانی دیگر (یا همان خیابان با اسمی دیگر) که باز با دهانی باز، هاج و واج تکرار شوند؛ اما سؤال مانده‌است! در دل تو همچنان طعم تلخ سؤال مانده‌است، آیا خودت هستی؟


من به ادم‌های رفته می‌اندیشم! آنقدر زیاد شده‌اند که شمارشان از دستم دررفته است، سن که بالا می‌رود، ادم‌های بیشتری می‌روند! دوستان بیشتری غریبه می‌شوند و اتفاق‌های بیشتری بوی نم می‌گیرند. من به ادم‌های رفته می‌اندیشم، بعضی شب‌ها تلاش می‌کنم تا تصویرشان را به خاطر بیاورم! یا گاهی برای تصویرها اسمی به جا آورم! اما همیشه مغلوب ذهن از هم گسسخته ام می‌شوم. تک تک ادم‌هایی که با روح پژمرده و پاره‌پاره ام خوابیده‌اند، و آنجا که جسم‌ها در ام میامیزند و سایزها گم، کلافه می‌شوند، من تو را به یاد می‌آورم. از عشق از محبت از علاقه گر می‌گیرم به سمت نوشته‌هایم پناه می‌جویم! اما داستان از آنجا غم‌انگیز می‌شود که برای تو! برای ماندگارترین خاطرات زندگی ام تصویرهای متفاوتی میابم، تصوی‌هایی که می‌آیند، می‌روند، و باز می‌آیند، صورت‌هایی که به نوبت روی جسم بی لباسی می‌نشینند و جسم‌هایی که شلخته به صورت‌ها می‌چسبند؛ و من گم می‌شوم، گنگ می‌شوم، بغض می‌کنم و دوباره در هیچ غوطه ور. آنجایی که اتفاق خاصی نمی‌افتد! آنجا که ادم‌ها تمام شده‌اند! آنجا که تمام ادم‌ها ترک کرنده اند و رفته‌اند. آنجا که تمام ادم‌هایی که دوستشان داشتی مرده‌اند. آنجا که تمام خاطرات غرق شده‌اند و خفته‌اند. آنجایی که کمی پیش روی تو، آنجا که کمی بعد تر، آینده است.