پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

شبیه این ها شدم

مثل سال آخر دبیرستان می‌مونه، وقتی دبیرت بهت چیزی می‌گه خودت دفتر کتابت و جمع می‌کنی و میری تو حیاط می‌شینی. انگار رسیدی ترم‌های آخر دانشگاه، وقتی درسی و می‌افتی و مشروط می‌شی دیگه نمی‌ترسی. با استادت حال نکنی می‌زنی بیرون و حذفش می‌کنی. انگار برات راحت شده، انگار بی‌حسی… انگار دیگه نمی‌ترسی و کم‌کم بی رگی به تموم وجودت رخنه می‌کنه. یه جور بی‌تفاوتی! وقتی که می‌دونی با هر سیگار از زندگیت کم می‌کنی، دیگه روزهای اول کاریت نیست! وقتی ساعت نه و ده می‌رسی سر کار، استرس نداری… بی‌خیالی
از آدما خجالت نمی‌کشی، با اولین بوسه سرخ نمیشی، هیچ مرد جذابی و هیچ حرف خاصی تحریکت نمی‌کنه و هر کاری که می‌کنی، هر چیزی که داری و هر راهی که ادامه می‌دی یک جور عادته. به خودت می‌ای می‌بینی هیچ چیزی شبیه اونی که دوست داری نیست. شاید خسته‌تر از اونی که دوست داشته باشی و فقط، حسی به اسم عادت تورو پیش می‌بره، انگار که باید، انگار که مجبوری، مثل سال بیستم ازدواج اجباری! روی تخت می‌خوابی، و حتی سک/س نمی‌کنی، و اون آخر هفته‌های اجباری، شل و خسته روی تنش دراز می‌کشی و تا اون فقط بتازه، انگار که مجبوری، انگار که محکومی و اون عادت… اون صدای سردِ نالهٔ اجباری…
شبیه زنی شدم که از خودش برای بچه‌هاش گذشته، و وقتی از امید و آرزو هاش حرف میزنه، میگه چیزی برام مهم نیست جز موفقیت اون‌ها، با اینکه ته قلبش می‌دونه اونا هم چیزی نمی‌شن و موفقیت یه نسبتی از مسخرگیه. شب‌ها با یک مشت خرید می‌اد خونه و با یک زیر پیرهنی پای یک فیلم سانسور شده می‌شینه و آنقدر خودش و بیدار نگه می‌داره تا پای تلویزیون خوابش ببره. صبح دیر بلند میشه، صبونه خورده و نخورده، اون‌ها رو تا مدرسه می‌رسونه و به سر کارش دیر می‌رسه، تا شب با اضافه کاری خودش و نابود می‌کنه و دوباره یک مشت خرید مسخره. حتی به آخر هفته‌ها امیدی نداره، هر هفته می‌ره همون پارک همیشگی و به دیواره جلوی پارک که اجرای سیاه و سردی داره زل میزنه. سالی یک بار سفر می‌ره و بیشتر این سفر و صرف دل‌مشغولی‌های نداری‌هاش می‌شه… آره شبیه اون شدم، فقط با این تفاوت که نه شوهری دارم و نه بچه‌ای … و نه، دروغی از خیالی واهی! نه دلیلی برای پوشش این زندگی الکی…
شبیه کسی شدم که می‌ذاره آدما به راحتی از زندگیش خارج بشن، و برای دوباره داشتنشون تلاشی نمی‌کنه، چند وقته دیگه شعر نمی‌خونم، دیگه دلتنگ نمی‌شم، دیگه شبیه عاشق‌ها نمی‌شم، و به خودم توجه نمی‌کنم، وقتم و برای انتخاب بهترین ادکلن تو بوتیکای عجیب تلف نمی‌کنم، میرم نزدیک‌ترین مغازه به خونم و میگم، همون، همیشگی …
غذا درست نمی‌کنم. دختری شدم که دیگه از پیتزا لذت نمیبره، و حالش از هر چی چلو کبابی تو تهران بهم می‌خوره، انگار که دیگه غذای لذیذی نیست.
شبیه پدربزرگی شدم که جای چای تازه دم توی ایوان با بیژامهٔ تو خونه می‌شینه و آب جوشی که تو چایی‌ساز آماده شده رو با کیسه چایی قاطی می‌کنه و منتظر روزهای مرگشه. دیگه از رادیوی قدیمیش استفاده نمی‌کنه، از ویگن و دلکش و نوری صحبت نمیکنه و وقتی نوه هاش دورش جمع میشن خودش و به خواب میزنه تا بلکه سر و صدا کمتر بشه.
شبیه کودکی شدم که دیگه تو خیابون بازی نمیکنه، برای صدمین بار تو صفحهٔ گوشی کوچیکش رکورد خودش و جابه‌جا می‌کنه و ازین رکورد جدید ذوق نمی‌کنه. دیگه فوتبال نمی‌بینه و لباساش رو خاکی نمی‌کنه. شبیه ادمی شدم که تورو از دست داده و مطمئنه این از دست دادن همیشگیه اما دردی رو حس نمیکنه! لمس شده، ساکن شده، هیچ شده، عادی شده.
یادمه روز مرگ پدر بزرگم ساکت بودم. روز مرگ بقیه هم ساکت می‌مونم. مطمئناً امروز آدمی شدم که هر روز سر مزار خودم سکوت می‌کنم. بیخیال شدم. برام فرقی نداره. به جایی رسیدم که زندگی کاملاً عادی شده و هیچ مشکلی، هیچ اتفاقی، هیچ التهابی، ترسی درم ایجاد نمیکنه.
بی‌خیالم، بی‌خیال.