یه صدای اون بیرون سوسو میکشه و منو میترسونه.
انگار بچهایم که نیازمند یک جهش کوچک برای برپا کردن تخیل ترسناکشه.
روزهایی که انگار وقتی سردشون میشه خودشون رو جمع میکنن و کوچیکتر میشن دارن میگذرن. من همچنان لب پنجرم، دارم نگاه میکنم که کی باز بهار مییاد، باز شکوفه بدن گلا و باز روزا گرمشون بشه.