پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

تانگوی شیطان

آرام به خودش گفت : فرشته‌ها دارند نگاه می‌کنند. او آرامش درون را حس کرد و درختان، جاده، باران و شب، همگی آرامشی را ساطع می‌کردند. فکر کرد همه چیز خوب می‌شود و همه چیز در نهایت ساده می‌شود. وقایع روز قبل را به یاد آورد و لبخند زد که چه‌طور آن وقایع با هم در ارتباط بودند. حس کرد که آن وقایع اتفاقی پیش نیامده‌اند و یک معنای توصیف‌ناپذیر و زیبا آن‌ها را به هم ربط داده است. و فهمید که تنها نبوده است چون همه‌ی چیزها، مردم، پدرش در طبقه‌ی بالا، مادرش، برادرانش، دکتر، گربه، اقاقیا، جاده‌ی گل‌آلود، آسمان و شب به او وابسته‌اند. خود او هم به آن چیزها وابسته بود. دلیلی برای نگرانی نداشت. می‌دانست که فرشتگانش به سوی او عازم سفر شده‌اند.

تانگوی شیطان

درخت گلابی وحشی

چرا وقتی می‌فهمیم خیلی مهم نیستیم به‌طور غریزی ناراحت می‌شیم؟ بهتر نیست به عنوان یه نقطه‌ی عطف تو بصیرت درونی بهش نگاه کنیم؟ ما خودمون باورهامونو شکل می‌دیم پس باید جدایی رو هم باور کنیم، به خصوص توی زیبایی و عشق...باید آماده باشیم چون که جدایی، انتظار هر چیزی که زیباست رو می‌کشه...توی همچین شرایطی، چرا به این مصیبت‌ها به عنوان یه مصیبت سازنده نگاه نکنیم؟ این بهمون کمک نمی‌کنه رازهامونو بفهمیم؟


درخت گلابی وحشی

احساس

گاهی وقت‌ها حس نمی‌کنم که عاشقمه و این از درون منو می‌سوزونه، انگار که اسید معدم تبدیل به آتیشی شده که گرماش به ته قلبم می‌خوره. یه سوزشی ته قلبم حس می‌کنم اما نمی‌دونم که چیه.