انگار چیزی آن بیرون صدایم میزند. میگوید: «پرستو، بیا، پشت این پنجرهها صبح دلانگیزیست». اما من همین طور در این اتاق خالی نشستهام، منفعل، منفعل مثل یک درخت.
امروز با صبحی دلانگیز شروع شد، با ظهری زیبا و تاریخی به خودش ادامه داد و در انتها با مشتی معتاد و ترس از مردمان نا انسان به خودش خاتمه بخشید.