در شهری که آدمهایش از تو متنفرند، آنهایی که در یک دروغ میخوابند و فقط جسم سیاهی به شکل سایههایشان است که تو را دنبال میکند. تو را برای نوشتههای بیمعنی ات، تو را برای هجوهای تکراریت، تو را برای ترسهای پوشالیت دنبال میکنند، آنها ترسهایت را حس میکنند و فکرهایت را میمکند. مثل یک سایهٔ بزرگ که اگر تو را ببلعد هیچ میشوی، معمولی میشوی، تبدیل میشوی به یکی از جنس خودشان. نزدیکت میشوند و صورتت را لمس میکنند، تو بی حرکت ایستادهای و پاهایت توان حرکت ندارند، چشمهایت قفل به زمینند و نمیتوانی بلندشان کنی، حس کنجکاویات را ترس میبلعد! اما آنها دست بردار نیستند. پوست لزجشان را حس میکنی که به سمت صورتت میآید و آن همهمهٔ نامفهومشان که نزدیک و نزدیک تر میشود، دره گوشت، کنار شقیقهات بلند و بلندتر میشود… دارد شکل میگیرد، دارد مفهوم مییابد. تو نمیخواهی، نمیتوانی، نعره میزنی و هولشان میدهی، سراسیمه و با تمام وجود شروع به دویدن میکنی، میدوی و میدوی. نمیدانی کی و چطور به محلهٔ کودکیتان رسیدهای، سره همان کوچهٔ بنبست خیره به دره بد قوارهٔ خانهٔ تان، سایهها تو را دنبال کردهاند پشت سرت منتظرند، و سایهها از درون خانه میآیند رو به رویت به شکل کج و معوج و شلخته از لا به لای درزها خارج میشوند، نگاهشان میکنی، چشمهای درشت شده ات توانِ فراری ندارند، آن لبهای آویزان، ان چشمهای افتاده، آن گونههایی که چون شمع ریختهاند. آنها نا مفهومند، گم شدهاند و بی معنیَند. تصویری ازین شلختگی برنمیتابد جوری که بتوانی توصیفش کنی، تنها وحشتی که در جسم نخراشیده – بد قواریشان نهفته ست را میدانی، آنها سراسیمه اند، از دهنشان کف خارج میشود و حرفهایشان را میجوند. آنها خودِ ترسند که از خویش میهرساند؛ و تو ایستادهای، خیره به این صحنه با حسی توأم از تنفر و دلسوزی ای آمیخته، آنقدر گنگ به سایههای خانهٔ کودکی ات زل زدهای که نزدیکی سایههای پشت سرت را فراموش کردهای، سایههایی که پیش آمدهاند و دستشان را روی شانه ات گذاشتهاند. با همان لبهای سرد و پوسیدیشان گردنت را میبوسند، دستشان را روی بدنت تاب میدهند، لباست را کنار میزنند و پوستت را لمس میکنند، کنار گوشهایت میخواهند چیزی بگویند… میخواهند حرفی بزنند.
نه نه نه! نعره میزنی، پسشان میزنی و میدوی، سمت چپ از همان راه باریکی که کودکی ات را در آن سپری میکردی، بچگیهایت را میبینی، جسمِ رنجور و افسرده و تنهایی که روی سکوی پله ای نشستهاست. بدون هیچ مکثی از کنارش میگذری. او در هجوم سایهها بدون مقاومتی میماند، بلعیده میشود، پوسیده میشود، هیولایی میشود که از تو متنفر است. آرزوهایش را به سمتت پرتاب میکند و تو درد میکشی، درد میکشی و میدوی، با تمام وجودت میدوی، با تمام نفسهای جمع شده در ششهای گندیده ات میدوی. تلو تلو خوران همچون کفتار زخم خوردهای، به دنبال لاشه ای از باقی ماندههای امید، میدوی و میدوی، تا جایی که جان داری و میتوانی، مثل سگی در سراب استخوانی، پای خودش را گاز میزند، میدوی. میدانی که بالاخره یک جا کم میآوری، میدانی که زمین خواهی خورد و میدوی، سیاهیِ چشمانت را میدوی، لرزش زانوهایت را میدوی، دردی آغشته به تمام عضلههایت را میدوی، تمام آرزوهای مرده ات را میدوی، تمام حرفها، تمام دروغهای گفته ات را میدوی، تمام اتفاقهایی که نباید میافتاد تمام آن چیزهایی که از آمدنشان هراس داشتی، تمام کارهای اشتباهی که کردی و تمام کارهایی که میخواستی بکنی، پاهایت شل شدهاند و زانوهایت به سستی میزنند، چند قدم دور تر زمین خواهی خورد و میدانی، میدانی که عاقبت تقدیم سایهها خواهی شد و باز هم میدوی، نه از سر امید و نه از سر ترسهایت، میدوی چون به دویدن عادت کردهای، میدوی چون که فقط میتوانی بدوی و…
زمین افتادهای، بعد از چند تلاش نافرجام دیگر تکانی نمیخوری. تسلیم شدهای و چشمانت را بستهای. سایهها آهسته نزدیکت میشوند، دورت حلقه میزنند، تو را در آغوش میگیرند، آخرین تلاشهایت برای نشنیدن حرفهایشان، آخرین تقلای مسخره ات از سره ناتوانی را با دستهای قدرتمندشان خنثی میکنند، و تو میشنوی، چیزی را که سال هاست از آن فرار کردهای، چیزی که این همه راه را به خاطرش دویدهای، سایهها میگویند و تو میفهمی، حقیقتشان را در میابی، تک تکشان رنگ میگیرند، صورتهای اشنایشان را میبینی، از میان آن همه آویزان – ترسناک – بیمار گونه، دانه دانیشان را میشناسی، وقتی جلویت زانو میزنند، وقتی با لبهای سردشان لبهایت را میبوسند، وقتی به سیاه گشتن و سایه شدن تن میدهی .. با برخورد لبهای پوسیدشان، ترسهایت رنگ میبازد، دندانهایت کرمهایی میشوند که از دهنت بیرون میریزند، و به حلق و معده و وجودت رخنه میکنند، ولی تو واکنشی نسبت به آنها نداری، تو حقیقت را یافتهای، دیگر هم تو آرامی و هم آنها، که تو میدانی، خوب میدانی که سایهها آدمهایی بودند که دوستت داشتتند، میدانی که سایهها طعم تمام خاطرات زندگیت هستند، آدمهایی که تو را میخواستند و از تو متنفر گشتهاند، سایهها قدر تمام آدمهای زندگیت هستند، و تو لبخند میزنی، کرمهای درون دهنت را تف میکنی و تن به قهقهه میدهی، که تو دیگر، خودت نیز سایه ای هستی، در شهری که از تمام سایههایش متنفری.