بوی بارون یه حس هایی رو توی آدم بیدار میکنه که گذر زمان، خیانت ها، بی پولی اون حس هارو خاموش کرده و نیمه جون رها کرده...
پادکستهای انگلیسی زیبایند، خیلی زیبا. دنیای از پادکست در زبان انگلیسی وجود داره و برعکس زبان ما، فارسی که جز تعدادی پادکست خوب مثل رادیوچهرازی پادکستهای خوب تعدادی اندازه انگشتهای یک دست دارن.
پادکستهای انگلیسی گوش بدین.
حوصله ام سر میرود از این فرداهایی که هنوز نیامده دیروز میشوند!
نوشتهای کتار وبلاگ باران زده بود
تو این سکوت که سرتا سر اتاق رو گرفته باید نوشت. آره باید نوشت و نوشت تا صدای دکمههای کیبرد سکوت رو از اتاق دور کنه
یه صدای اون بیرون سوسو میکشه و منو میترسونه.
انگار بچهایم که نیازمند یک جهش کوچک برای برپا کردن تخیل ترسناکشه.
روزهایی که انگار وقتی سردشون میشه خودشون رو جمع میکنن و کوچیکتر میشن دارن میگذرن. من همچنان لب پنجرم، دارم نگاه میکنم که کی باز بهار مییاد، باز شکوفه بدن گلا و باز روزا گرمشون بشه.
شاید برای این شبا خوابم نمیبره که در پرو روزه. شاید هم ظهر، شاید هم عصر، نمیدانم.