این متن رو از کانال تلگرامی در غیاب آبیها گرفتم https://t.me/missravi
دور میدان ونک، زن جلویام را گرفت و کارت شناسایی خواست. توی هپروت بودم. مثل همیشه از مکانی که در آن بودم، جدا و به مکان دیگری رفته بودم. پرسیدم چرا؟ بیاختیار کیفم را درآورده بودم تا کارت را بدهم و باز پرسیدم چی شده؟ گفت باید احراز هویت بشوم. صورتم هیچ آرایشی نداشت. سر ظهر بود، خسته بودم و ژولیده. زن گفت دکمهی پالتویات باز است. فقط وقتی از آن وضعیت نجات پیدا کردم، لرزشم شروع شد و اضطراب شدید و تپش قلب و یخزدگی دستها و پرسشهای پیدرپی در ذهنم درباره اینکه مگر چهکار کردهام؟ مرتکب گناه شده بودم. گناه کبیره. دکمهی باز پالتو. مگر دکمهی باز پالتو کجای شهر را بههم ریخته بود؟ همهی حال خرابم برای این بود که سلامت روانِ بیمارِ عدهای از مردان به خطر نیفتد. اما وقتی قاعده برعکس میشود، مهم نیست که مردها متلک بیندازند، دستمالیات کنند در سکوی شلوغ ایستگاه مترو و پیروزمندانه لبخند بزنند. توی تاکسی باید مدام ازشان بخواهی خودشان را جمعوجور کنند چون انگار در وجود انسانیشان بعضی چیزها تعریف نشده. کسی بهشان تذکر نداده، احراز هویت نشدهاند. کسی اضطراب به جانشان نینداخته که انسان بودن را رعایت کن! وقتی سوار واگن عمومی مترو میشوی باید خودت را بچسبانی به در و سرت را بیندازی پایین. چون مکانهای عمومی برای تو نیست. واگن بانوان و پارک بانوان و کنسرت ویژه بانوان برای توست و تو برای تحقیر و تمسخر و تبدیل شدن به جوک و لذتهای آنها خلق شدهای. کاش امنیت زنها در تاریکی شب و در خیابانی خلوت اهمیت داشت کاش انسان بودن اهمیت داشت.
نمیدونم خوابیدن رو چطور میشه تنظیم کرد.
سالهاست که تو تنظیم کردن خوابم مشکل دارم. نمیدونم چون گوشی دستمه خوابم نمیبره یا چون خوابم نمیبره گوشی به دست میگیرم. نمیدونم، تنها چیزی که میدنم اینه که دوست دارم بخوابم. راحت و آسوده.
کاش میتونستم خودم یه پادکست درست کنم و توش زیباترین موسیقیهای که میشنوم رو با زیباترین متونی که مینویسم بذارم.
میدونم تو وبلاگم میشه گذاشت ولی دلم پادکست میخواد.
حیف که بلد نیستم، نمیتونم.
چون بلاگ اسکای نذاشت مطلب طولانی منتشر کنم مجبور شدم دو بخشش کنم.
3 نداشتن دیوار بین محیط دانشگاه و جامعه چه محاسنی دارد؟
اگر به عنوان یک عضو غیر دانشجو، علاقمند باشید در برنامه های دانشگاه که برای دانشجویان برگزار می شود، (آن هایی که نیاز به پیش ثبت نام در سیستم و در نتیجه دانشجو بودن ندارد) شرکت کنید، می توانید بدون عبور از هیچ گیتی که از شما کارت دانشجویی بخواهد، وارد دانشگاه شوید.
از آنجایی که در کانادا دانشگاه دولتی وجود ندارد و همه باید شهریه پرداخت کنند، این مهم است که پدر و مادرها یا دانش آموزان یا دانشجویان وارد دانشگاه شوند، محیط و امکاناتش را ارزیابی کنند و سپس تصمیم بگیرند در کدام دانشگاه ثبت نام کنند. برای چنین مواردی، نداشتن دیوار ارتباط را تسهیل می کند.
هر دانشگاهی زیبایی های خود را دارد و این نداشتن دیوار، به مردم اجازه میدهد در محیط رفت و آمد کنند و با دانشگاه به چشم یک مکان دیدنی برخورد کنند. مثلا در دانشگاه غالبا توریست هایی را می بینیم که ضمن بازدید از شهر آمده اند تا از دانشگاه ها نیز بازدید کنند و با مکان های شاخص آن عکس یادگاری بیندازند.
و نکته ی آخر اینکه گاهی موانع مثلا همین دیوار بین دانشگاه و محیط پیرامون، مشکلی ایجاد نمی کنند، اما حس وجود مانع است که آزار دهنده است. پس حس اینکه مانعی برای وارد شدن به دانشگاه وجود ندارد، شاید برای برخی جذاب باشد.
4 آیا عدم جدایی دانشگاه از محیط پیرامونش، ضرری هم دارد؟
بله. مثلا دانشگاه ما در مرکز شهر قرار دارد و کلی اتفاق ناخوشایند برای دانشجوها رخ می دهد. به طور معمول ما روزانه یا هر دو روز یکبار یک ایمیل از سوی محافظت فیزیکی دانشگاه دریافت می کنیم با این عنوان که "جامعه ی آگاه بهتر از جامعه ی نا آگاه است" و سپس توضیح می دهد که امروز سه اتفاق افتاده. فلان جا، فلان ساعت یک نفر با فلان شمایل یک دانشجو را تهدید کرده، آزار داده یا وسایلش را دزیده است. یا مثلا فلان جا، فلان ساعت به یک دانشجو تعرض شده است. و از آن جا که اینجا آخر شب ها و اول صبح ها افراد مست هم در خیابان تردد می کنند، اتفاقات بدتری مانند حمله با سلاح سرد هم اتفاق می افتد. مثلا دو سال پیش یکی از کارمندان دانشگاه در محیط دانشگاه به قتل رسید و یا حدود یک ماه پیش بود که یک دانشجو با ضربات چاقوی یک ولگرد خیابانی راهی بیمارستان شد.
همه ی این موارد در حالی رخ داده که چند سالی است دانشگاه سرویسی را ارایه می دهد با نام "پیاده روی ایمن". شما اگر در محیط دانشگاه بخواهید جا به جا بشوید و بترسید، می توانید با پلیس دانشگاه تماس بگیرید. آن ها می آیند و شما را در مسیرتان در دانشگاه، مثلا از یک ساختمان به ساختمان دیگر، همراهی می کنند تا ترس نداشته باشید. عکس ضمیمه هم مربوط به همین اقدام است.
این نوشته جالب رو در کانال ساعت به وثت تورنتو دیدم. https://t.me/CA_Time
"دانشگاه های خارجی اطرافشان دیوار وجود ندارد، همه می توانند داخل دانشگاه رفت و آمد کنند و این، یعنی ارتباط جامعه و دانشگاه"
این صحبت چند جنبه دارد که در این پیام می خواهیم آن را برایتان باز کنیم.
1️⃣ آیا محیط دانشگاه از محیط پیرامون با دیوار یا فنس جدا شده است؟ خیر جدا نشده است. و این عبارت که رفت و آمد به داخل محیط دانشگاه برای همه آزاد است، حرف درستی است.
2️⃣ آیا می شود یک نفر از جامعه که مشکل علمی دارد وارد دانشگاه شود و راه حل مشکلش را به راحتی پیدا کند؟
این تصور واقع گرایانه نیست. اول اینکه یک نفر سوال هم که داشته باشد باید از قبل برای خودش مشخص کند چه کسی در دانشگاه می تواند پاسخ او را بدهد. سپس نیاز است به استاد مربوطه یا دانشجوی تحصیلات تکمیلی مربوطه ایمیل زده و در صورت علاقمندی آن ها و جذاب بودن موضوع، با آن ها قرار بگذارد و سپس در زمان مشخص شده به اتاق آن ها مراجعه کندکه این روال در ایران هم وجود دارد و اگر کسی بخواهد استادی را از یک دانشگاه دیگر ببیند همین روند را طی می کند. اگر شما فکر می کنید در ایران اگر به کسی ایمیل بزنید به شما پاسخ نمی دهند، متاسفانه باید بگویم اینجا اگر اوضاع شدیدتر از ایران نباشد بهتر هم نیست.
اساتید واقعا سرگرم پروژه ها و دانشجوهای خودشان هستند. به سوالات ساده علمی که خیلی بعید میدانم، حتی به ایمیل هایی که پروژه ای پیشنهاد می دهند هم،بر حسب مشاهدات شخصی ام، بدون ضمیمه کردن یک پرونده ی بسیار قوی که نشان بدهد برای انجام پروژه پیشنهادی چگونه پول جور خواهد شد، چقدر پروژه جدید است و انواع و اقسام بحث های فنی بعید است علاقه نشان بدهند.
دوم اینکه، غالبا وارد شدن به بخش اساتید دانشگاه و نیز بخش های به خصوصی از دانشگاه نیاز به کارت های دانشجویی دارای مجوز دسترسی و ورود به آن بخش ها است.
گاهی هم من فکر میکنم که علاقم داره بهش کم میشه، دیگه اون جوری که قدیما دوستش داشتم دوستش ندارم.
گاهی رفتارهایی از خودش بروز میده که سمت و سوی سیاه روحش رو به نمایش میذاره، سمت و سویی که انقدر تیره بود که با بازتاب روشنیهای وجودش دیده نمیشد.
گرفتم و تمامی پستهایم را برچسب زدم، برچسب زدنم به این معنا بود که هر کلمهای در پست که میدیدم و به دلم مینشست و یا میشود گفت چشمانم را میگرفت برچسب میزدم. خواستم ببینم چه کلماتی بیشترین برچسب را میخوند، راستش آن گوسه سمت راست وبلاگ برایم جالب است.
فعلاً که: «صدا» در جایگاه اول است و بعد از آن: ترس و پنجره.
کلمات جالبی هستند.
گاهی وقتها حس نمیکنم که عاشقمه و این از درون منو میسوزونه، انگار که اسید معدم تبدیل به آتیشی شده که گرماش به ته قلبم میخوره. یه سوزشی ته قلبم حس میکنم اما نمیدونم که چیه.
از کانال آقای دلفین https://t.me/MrDolphin:
لطفاً «بادکنک قرمز» را همین امروز ببینید!
«بادکنک قرمز» (Le ballon rouge) فیلم کوتاهی ساختهی آلبر لاموریس است. لاموریس، کارگردان و فیلمنامهنویس فرانسوی، در ۱۳ ژانویهی ۱۹۲۲ در پاریس متولد شد. احتمالاً نام او را پیشتر شنیده باشید؛ لاموریس سازندهی مستند «باد صبا» دربارهی مردم و طبیعت ایران است. او، در این مستند، ایران را از آسمان و با فیلمبرداری از هلیکوپتر نشان میدهد. لاموریس، در ۴۸سالگی، بر اثر سانحهای که برای هلیکوپترش اتفاق افتاد، در حالی که بر فراز سد کرج مشغول ساخت بخش دوم مستند «باد صبا» بود، درگذشت.
ایدهی مرکزی «بادکنک قرمز» رابطهی یک پسربچه با یک بادکنک قرمز است. عدم انحراف لاموریس از ایدهی مرکزی داستان، قوامی را که از یک فیلم کوتاه انتظار میرود، به آن میبخشد. چهارچوب زمانی داستان محدود است، رابطهی پسر و بادکنک در دو روز به تصویر کشیده میشود. کوتاهی فیلم و محدودیت چهارچوب زمانی با هم در تناسباند. لاموریس با «بادکنک قرمز» در سال ۱۹۵۶ اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی را برد، جالب آنکه این جایزه در حالی به دست آمد که این فیلم کوتاه کمترین دیالوگ ممکن را دارد! فیلمنامهی «بادکنک قرمز» با دیالوگ پیش نمیرود و تصاویر روایتگر داستاناند. در این میان، موسیقی نیز نقش خود را ایفا میکند. این فیلم میتواند نمونهی موفقی از قصهگویی با تصاویر باشد. به این ترتیب، در «بادکنک قرمز» واژهها بیدلیل در دیالوگها حرام نمیشوند. مثلاً در قسمتی از فیلم، کمی بعد از آشنایی اولیهی پسربچه و بادکنک، شاهد هستیم که بادکنک از دستان پسربچه میگریزد. تلاش پسربچه در گرفتن بند بادکنک نافرجام است، تا آنجا که پسربچه کوتاه میآید و این گریز را از بادکنک میپذیرد. به این ترتیب، رابطهی پسربچه و بادکنک شکل جدیدی به خود میگیرد. هرچند بادکنک با زبردستی خود را از دست پسربچه میرهاند، با این حال او را همراهی میکند. به نظر من، این تصاویر دوستی را معنا میکنند. دو دوست با هماند و این با هم بودن به آن معنا نیست که یکی از آنها مالک دیگری است. چه بسا فیلمسازی مبتدی برای نشان دادن این مفاهیم به دیالوگ پناه ببرد.
شاید بهتر باشد اینجا از این بیشتر ننویسم، فقط از شما بخواهم که سی دقیقه وقت بگذارید و این فیلم کوتاه را ببینید. در جستوجوی معنای تصاویر «بادکنک قرمز» باشید و بعد، به زندگیتان فرصت بدهید تا از این معانی اثر بپذیرد. اینها البته صرفاً پیشنهاد است، نه بیشتر، ما دلفینها خودمان را به کسی تحمیل نمیکنیم.