پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

خانه پدربزرگ

یک کانال تلگرامی دیدم به اسم ایده‌های چت‌مارس که متن جالبی نوشته https://t.me/chetmax:


من چهار سال به صورت کامل با فامیل در قطع رابطه به سر می‌بردم. درین مدت به هیچ مشکل خاصی برنخوردم. دلم برای کسی از آن‌ها تنگ نشد. مشکلات زیادی داشتم که دوستان صمیمی‌یم خبرش را دارند. طاقت آوردیم. بماند که دلیل بخش اعظم آن مشکلات، خود فامیلمان بودند.

بگذریم.
امسال به اصرار خانواده و طی قرار گرفتن در یک سری اعمال انجام‌شده، دوباره به بخشی از فامیل برگشتم. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم، با یکی دو رأس از عمو و عمه‌هایم مجددن وارد مراوده شدم. یکی از عموهایم شدیدن اصرار داشت که به خانه‌ی پدربزرگم هم بروم. می‌گفت او به زودی می‌میرد و دلش برایت تنگ است و دیدنت خوشحالش می‌کند و ازین دست اراجیف.
من زیر بار نمی‌رفتم. آن‌قدر زیر بار نرفتم که پدرم برای رفتن به خانه‌ی پدربزرگم جایزه‌یی نقدی تعیین کرد. خب... من انسان سست‌عنصری نیستم؛ اما وقتی دیدم حتا یادم نمی‌آید سر مدام موضوع با پدربزرگم کات کرده بودم و پول‌لازمم، احساس کردم صله‌ی رحم خونم کم‌ شده. در ازای صد هزار تومان، رفتم خانه‌ی پدربزرگ.
مشکل انجام دادن یک کار بعد از انجام ندادن آن برای یک مدت طولانی این است که دیگر هیچ چیز مثل قبلش نیست. مثلن بکارت را در نظر بگیرید. تا وقتی نداده‌یید، نداده‌یید؛ اما به محض دادن، باید برای ندادنِ بعدی دلیل داشته باشید. مسئله‌ی من هم همین شده بود. وقتی پول را می‌گرفتم، به خودم گفتم فقط یک بار است و بعد این بار، باز به روال سابق برمی‌گردم. اما وقتی همه چیز خوب پیش رفته باشد، به کدام بهانه می‌توانید ندهید و نروید و نخورید؟
بگذریم. حالا پس از چند ماه رفتن و دادن و خوردن، همان عمویی که من را ترغیب کرده بود به دیدن پدربزرگم بروم، چنان از سمت او مورد استبعاد و تهمت قرار گرفته‌ست که یک ماهی می‌شود به دیدن پدربزرگم نرفته. پدربزرگم هم هر کس را که می‌بیند، می‌گوید هاشم فقط و فقط برای پول این‌جا بود.

زیبا نیست؟

سایه‌های شهر

در شهری که آدم‌هایش از تو متنفرند، آنهایی که در یک دروغ می‌خوابند و فقط جسم سیاهی به شکل سایه‌هایشان است که تو را دنبال می‌کند. تو را برای نوشته‌های بی‌معنی ات، تو را برای هجوهای تکراریت، تو را برای ترس‌های پوشالیت دنبال می‌کنند، آنها ترس‌هایت را حس می‌کنند و فکرهایت را می‌مکند. مثل یک سایهٔ بزرگ که اگر تو را ببلعد هیچ می‌شوی، معمولی می‌شوی، تبدیل می‌شوی به یکی از جنس خودشان. نزدیکت می‌شوند و صورتت را لمس می‌کنند، تو بی حرکت ایستاده‌ای و پاهایت توان حرکت ندارند، چشم‌هایت قفل به زمینند و نمی‌توانی بلندشان کنی، حس کنجکاوی‌ات را ترس می‌بلعد! اما آنها دست بردار نیستند. پوست لزجشان را حس می‌کنی که به سمت صورتت می‌آید و آن همهمهٔ نامفهومشان که نزدیک و نزدیک تر می‌شود، دره گوشت، کنار شقیقه‌ات بلند و بلندتر می‌شود… دارد شکل می‌گیرد، دارد مفهوم می‌یابد. تو نمی‌خواهی، نمی‌توانی، نعره می‌زنی و هولشان می‌دهی، سراسیمه و با تمام وجود شروع به دویدن می‌کنی، میدوی و میدوی. نمیدانی کی و چطور به محلهٔ کودکیتان رسیده‌ای، سره همان کوچهٔ بن‌بست خیره به دره بد قوارهٔ خانهٔ تان، سایه‌ها تو را دنبال کرده‌اند پشت سرت منتظرند، و سایه‌ها از درون خانه می‌آیند رو به رویت به شکل کج و معوج و شلخته از لا به لای درزها خارج می‌شوند، نگاهشان می‌کنی، چشم‌های درشت شده ات توانِ فراری ندارند، آن لب‌های آویزان، ان چشم‌های افتاده، آن گونه‌هایی که چون شمع ریخته‌اند. آنها نا مفهومند، گم شده‌اند و بی معنیَند. تصویری ازین شلختگی برنمی‌تابد جوری که بتوانی توصیفش کنی، تنها وحشتی که در جسم نخراشیده – بد قواریشان نهفته ست را میدانی، آنها سراسیمه اند، از دهنشان کف خارج می‌شود و حرف‌هایشان را می‌جوند. آنها خودِ ترسند که از خویش میهرساند؛ و تو ایستاده‌ای، خیره به این صحنه با حسی توأم از تنفر و دل‌سوزی ای آمیخته، آنقدر گنگ به سایه‌های خانهٔ کودکی ات زل زده‌ای که نزدیکی سایه‌های پشت سرت را فراموش کرده‌ای، سایه‌هایی که پیش آمده‌اند و دستشان را روی شانه ات گذاشته‌اند. با همان لب‌های سرد و پوسیدیشان گردنت را می‌بوسند، دستشان را روی بدنت تاب می‌دهند، لباست را کنار می‌زنند و پوستت را لمس می‌کنند، کنار گوش‌هایت می‌خواهند چیزی بگویند… می‌خواهند حرفی بزنند.
نه نه نه! نعره می‌زنی، پسشان می‌زنی و میدوی، سمت چپ از همان راه باریکی که کودکی ات را در آن سپری می‌کردی، بچگی‌هایت را می‌بینی، جسمِ رنجور و افسرده و تنهایی که روی سکوی پله ای نشسته‌است. بدون هیچ مکثی از کنارش می‌گذری. او در هجوم سایه‌ها بدون مقاومتی می‌ماند، بلعیده می‌شود، پوسیده می‌شود، هیولایی می‌شود که از تو متنفر است. آرزوهایش را به سمتت پرتاب می‌کند و تو درد می‌کشی، درد می‌کشی و میدوی، با تمام وجودت میدوی، با تمام نفس‌های جمع شده در شش‌های گندیده ات میدوی. تلو تلو خوران همچون کفتار زخم خورده‌ای، به دنبال لاشه ای از باقی مانده‌های امید، میدوی و میدوی، تا جایی که جان داری و می‌توانی، مثل سگی در سراب استخوانی، پای خودش را گاز می‌زند، میدوی. میدانی که بالاخره یک جا کم می‌آوری، میدانی که زمین خواهی خورد و میدوی، سیاهیِ چشمانت را میدوی، لرزش زانوهایت را میدوی، دردی آغشته به تمام عضله‌هایت را میدوی، تمام آرزوهای مرده ات را میدوی، تمام حرف‌ها، تمام دروغ‌های گفته ات را میدوی، تمام اتفاق‌هایی که نباید می‌افتاد تمام آن چیزهایی که از آمدنشان هراس داشتی، تمام کارهای اشتباهی که کردی و تمام کارهایی که می‌خواستی بکنی، پاهایت شل شده‌اند و زانوهایت به سستی می‌زنند، چند قدم دور تر زمین خواهی خورد و میدانی، میدانی که عاقبت تقدیم سایه‌ها خواهی شد و باز هم میدوی، نه از سر امید و نه از سر ترس‌هایت، میدوی چون به دویدن عادت کرده‌ای، میدوی چون که فقط می‌توانی بدوی و…
زمین افتاده‌ای، بعد از چند تلاش نافرجام دیگر تکانی نمی‌خوری. تسلیم شده‌ای و چشمانت را بسته‌ای. سایه‌ها آهسته نزدیکت می‌شوند، دورت حلقه می‌زنند، تو را در آغوش می‌گیرند، آخرین تلاش‌هایت برای نشنیدن حرف‌هایشان، آخرین تقلای مسخره ات از سره ناتوانی را با دست‌های قدرتمندشان خنثی می‌کنند، و تو می‌شنوی، چیزی را که سال هاست از آن فرار کرده‌ای، چیزی که این همه راه را به خاطرش دویده‌ای، سایه‌ها می‌گویند و تو می‌فهمی، حقیقتشان را در میابی، تک تکشان رنگ می‌گیرند، صورت‌های اشنایشان را می‌بینی، از میان آن همه آویزان – ترسناک – بیمار گونه، دانه دانیشان را می‌شناسی، وقتی جلویت زانو می‌زنند، وقتی با لب‌های سردشان لب‌هایت را می‌بوسند، وقتی به سیاه گشتن و سایه شدن تن می‌دهی .. با برخورد لب‌های پوسیدشان، ترس‌هایت رنگ می‌بازد، دندان‌هایت کرم‌هایی می‌شوند که از دهنت بیرون می‌ریزند، و به حلق و معده و وجودت رخنه می‌کنند، ولی تو واکنشی نسبت به آنها نداری، تو حقیقت را یافته‌ای، دیگر هم تو آرامی و هم آنها، که تو میدانی، خوب میدانی که سایه‌ها آدم‌هایی بودند که دوستت داشتتند، میدانی که سایه‌ها طعم تمام خاطرات زندگیت هستند، آدم‌هایی که تو را می‌خواستند و از تو متنفر گشته‌اند، سایه‌ها قدر تمام آدم‌های زندگیت هستند، و تو لبخند می‌زنی، کرم‌های درون دهنت را تف می‌کنی و تن به قهقهه می‌دهی، که تو دیگر، خودت نیز سایه ای هستی، در شهری که از تمام سایه‌هایش متنفری.

در غیاب آبی ها

از کانال تلگرامی در غیاب آبی ها https://t.me/missravi


دو زن میانسال که یکی‌شان هدبند ضخیمی زیر مقنعه‌اش پوشیده بود و یکی روسری قهوه‌ای حاشیه‌دارش را جور خاصی بسته بود، برای دستفروش که کتاب‌های رنگ‌آمیزی‌اش را تبلیغ می‌کرد، دست تکان دادند. هدبند کتاب‌ها را نگاه کرد. آن که عکس فروزن داشت با شنل آبی بلند و دورش را بلورهای برف گرفته بود، انتخاب کرد. توی بسته دو جعبه مدادرنگی شش تایی هم بود. زن‌ها راضی از خرید بین خودشان حرف می‌زدند. جاهایی از تصویر را نشان هم می‌دادند و پچ‌پچ‌کنان می‌خندیدند. زنی که روبه‌رویشان نشسته بود، زل زده بود بهشان. آخر طاقت نیاورد و گفت: برای بچه‌‌ی کدوم‌تون خریدین که اینجور ذوق کردین؟ هدبند گفت برای خودمان خریدیم. حاشیه‌‌دار هم گفت برای تمرکز خوب است. و باز هر دو با نگاه پر اشتیاقی زل زدند به فروزن که از روی جلد کتاب بهشان لبخند زده بود.

EX

چند ماهی مقداری پول کنار گذاشتم تا روی هم رفته سی‌صد هزار تومن بشود. سی‌صد هزار تومن را با عکسی از او به نقاشی دادم و بعد از چند رو نقاشی را تحویل گرفتم. تولدش که شد، نقاشی را به عنوان هدیه تولدش برایش فرستادم.

با تاخیر جوابم را داد، تشکری ساده کرد. مکالمهٔ مان از چند خط حرف بیشتر نشد. گفت که همدم جدیدش چه کادوای داده و بعد خداحافظی کرد.


اگر کسی یک سال قبل را می‌دید باورش نمی‌شد به این زودی در قلبش یخ بزنم و محو بشوم. آن‌ قدر محو که مکاملهٔ روز تولدش هم از چند خط بیشتر نشود.


تصور احمقانه

این تصور احمقانه را سال‌ها با خودم می‌کشاندم! حتی تیغ کشیدن روی زخم‌های قدیمی، احساس تازه ای به وجود نمیاورد، خون جاری شده، خون گندیده، خون مانده.
البته من آدمی نبودم که دست به زخمی کردن خودم بزنم، من اهل نمایش نیستم. من می‌توانم افسرده بشم یا خیره بمانم، من می‌توانم سیگار بکشم یا حرف نزنم و ساعت‌ها بی حرکت بایستم. اما نمی‌توانم با این فکر احمقانه که آسیب رساندن به خودم آرامم می‌کند خو بگیرم. من میتونم نوشته‌های سردرد آور بنویسم و ازینکه ذهن‌های کوچک را به وجد آوردم پیش خودم ذوق کنم. نهایتاً رمانی بنویسم و سال‌ها گوشهٔ کتاب خانهٔ بزرگ شهر خاک بخورم، چه اتفاقی قرار بود تا بیوفتد؟ من می‌نوشتم تا اتفاقی رخ دهد؟ آیا حادثه ای پشت هر نوشته قایم شده بود؟ قرار بود معنی بدهد؟ قرار بود به نتیجه برسد ؟. من می‌توانم خودم را گول بزنم؟ به خودم بقبولانم که با محکم بستن چشم‌هایم می‌توانم به آرامش برسم، که اگه دست‌هایم را روی بدنم بفشرم! که با کوبیدن انگشت‌ها روی گیج گاهم می‌توانم و می‌توانم و می‌توانم به آرامش برسم. امروز متوجه شدم آدم‌های کوچک می‌توانند من رو عصبی کنند! چون من با آدم‌های کوچکی زندگی می‌کنم. من به آن‌ها این قابلیت را دادم که به اندازهٔ زندگیم بزرگ شوند. آیا نتیجهٔ این کنش این می‌شود که من زندگی کوچکی دارم؟ آیا من آدم کوچکی هستم؟ مگه هر کسی با دنیای اطرافش محک زده نمی‌شود ؟. آیا من هر چقدرم که سعی کنم یا ماهیتن عجیب باشم می‌توانم در دنیای آدم‌های روزمره اتفاقی را راه بیاندازم؟ ایا می‌توانم حادثه ای خلق کنم و جنجالی رقم بزنم؟ من برای یک کنش اساسی به چه چیزی نیاز دارم؟ ابزار نوشته‌ها، خلاقیت یک فکر یا آدم‌هایی برای تماشا؟ آیا هر چیزی در دنیا مانند یک شعبده باز نیست؟ ایا هر توانایی حقی ای نیست که برای وجود و هویت نیاز به چند جفت چشم دارد؟
دارد سردم می‌شود، نه برای نوشتن حرف‌هایم. نه برای آنکه در اوج تابستان نشسته‌ام. دارد سردم می‌شود چون حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم، کنار حرف‌هایم یخ زده‌ام، آنقدر مرده و گم شده که دیگر پسر دیوانه‌ای را هم به دنبال نوشته‌هایم نمی‌کشانم، چه ذوقی مانده‌است؟ برای نوشتن متن‌های تازه دیگر چه شوقی مانده‌است؟ ایا من به نوشته‌های تازه نیاز دارم؟ ایا حرف تازه ای درونم جوشیده یا از جوشش‌های قبلی چیزی باقی مانده تا نوشته‌ای تازه به دفترهای سابقم بیافزایم؟ و اگر خوانندهٔ قابلی در دنیا نمانده باشد و اگر همهٔ پسرهای دیوانه یا مرده باشند یا روزمره شده باشند نوشتن متن‌های یک مرده احمقانه ارزشی خواهد داشت؟، سؤال جالبیست، آیا کارهای من ارزشی هستند؟ ایا ارزشی داشته‌اند؟ آیا ارزشی خواهند داشت؟، من می‌نویسم و تو می‌خوانی، تو می‌خوانی و من می‌نویسم، علل و معلول بهانه است، این یک دایرهٔ احمقانه است که هدفی ندارد، من بی حوصله‌ام و تو بیکاری، تو، تویی که حتی یک پسر دیوانه نیستی.
امروز اتفاق تازه ای رخ داد، من در وسط یک ماجرا بودم، عده‌ای می‌نواختند، ساز می‌زدند و اوج داشتند، موسیقیِ کلاسیک، ویولن‌ها و چلوهای دیوانه، یک پیانه در میانه و مردی که احمقانه ارکست را رهبری می‌کرد، من مبهوت بودم، در ابتدا می‌خواستم بخشی از آن‌ها باشم، حسرتی عجیب وجودم را فرا گرفته بودم. احساس می‌کردم زندگی ام را تباه کرده‌ام یا در مسیری اشتباه قدم نهاده‌ام. ان سبیل‌های پر پشت و ریش خوش‌تراش، ان اندام هنرمندانه و ان رقص و توازنی که با بدنش روی نت‌ها پیاده می‌کرد، تمام اتفاق به جا بود، همه چیز درست و دقیق و همان‌جا بود، روی صحنه ای که در چشمان عده ای احمق خلاصه می‌شد. عده ای که حتی نمی‌توانستند پایان هر موسیقی را پیدا کرده و برایش کف بزنند. احمق‌هایی که به شدت ثابت می‌کردند حتی جماعتی که توانایی پرداختن بلیط‌های دویست هزار تومنی را برای اوغات فراقت شب‌های جمعیشان دارند نیز چیز خاصی برای اضافه کردن به دنیا ندارند. ماجرا ادامه داشت و سازها می‌کوبیدند، آنجا وسط ماجرا، می‌خواستم فریادی بزنم. شاید رنگی همانند اهنگ‌های یوآرال به فضای سالن بیافزایم. بلند شوم و رو به جماعت بی‌روح و بی‌رنگ شبح دردهایم را نمایان کنم، آنها را به مهمانی ضجه‌هایی که درونم انباشه شده ببرم و از روی پلی که هر شب از آن به روزمره ام سقوط می‌کنم بپرانم. دقیق یادم نیست چقدر زمان لازم بود تا این ذوق هم فروکش کند. تا آن هم تبدیل به احساسی عادی بشود که حتی حال خودم را بهم می‌زند. مریضم می‌کند و تبدیل به جانوری که می‌خواهد به روی افکارش اوق بزند. من خودم را جمع کردم، مثل یک جانوره عادی به اسم انسان در کنار دیگر جانوران ایستاده بودم و دست می‌زدم، اما از تمام صحنه متنفر بودم، از رقص‌ها، موسیقی‌ها و نت‌ها و آهنگ‌ها. نمی‌خواستم شبیه کسی باشم، دوست نداشتم چیزی به خودم بیافزام. تنها خلاءی مانده از آن چیزی که هستم، از آن چیزی که آنها هستند، از آن چیزی که آن‌ها نمی‌توانند باشند. همه چیز ساده و سرد واحمقانه بود و با سرعت عجیبی به دور سرم می‌چرخید، پس فرار کردم. خودم را از محیط بیرون کشیده و به خانه رساندم، به جایی که می‌توانستم زانوهایم را بغل کرده و به چیزی فکر نکنم. سپیدِ سپید باشم، خالیِ خالی. بدون نت ، بدون موسیقی و عاری از تمام هیجانات کاذبی که می‌توانست وجود داشته باشد.

در خانه آرامش نبود، هیچ وقت در خانه آرامش نیست. دروغ می‌گویند، چهار چوب‌های بسته ذهن را میمیراند و جایی که در آن چیزی بمیرد حسی به نام آرامش وجود ندارد. من آنجا نشسته بودم و به اتفاق‌هایی که امروز بر من گذشت فکر می‌کردم. ایا می‌توانستم به یاد بیاورم؟ قبلش سؤالی با فلسفه ای بیشتر خوابیده بود، آیا این یادآوری اهمیتی داشت؟ نه، هر خاطره ای در ذهن من با طعم افکارم تداعی می‌شود. من نمی‌توانم دنیای گذشته را آنطور که بود تصور کنم. من حتی نمی‌توانم دنیای حال را آنگونه که هست ببینم. پس از ماجرا دور و در زندانی به اندازهٔ ذهن خودم اسیر می‌شوم. پس قلمی برمی‌دارم، از آنچه گذشته و آنچه قرارست رخ بدهد آنقدر می‌نویسم تا سپید شوم، که انگار هر چه از سپیدی‌های دفترم کم می‌کنم به سپیدی‌های ذهنم می‌افزایم. آنقدر خالی می‌شوم که دوباره خودم را وسط اجرا تصور کنم یا دوباره بتوانم با احمقانه‌ها زندگی کنم، ادم‌های ناچیز را اطرافم راه بدهم. با آنها لبخند بزنم و از آنچه که امروز بر من گذشت خاطره تعریف کنم. چند وقت پیش متوجه شدم که من حتی می‌توانم جک بگویم، با آنکه بعد گفتنش کسی نمی‌خندید! ولی من تلاش خودم را کرده بودم و ازین تلاش آنقدر مسرور بودم که خودم دیوانه وار به بی مزگی‌هایم می‌خندیدم. چه اشکالی داشت که من هم عامی باشم! که احمقانه‌هایم را زندگی کنم. شاید این جنون داشت شکل می‌گرفت، شاید من هم داشتم شبیه آن‌ها می‌شدم. چه ترس وحشتناکی به وجودم افتاده بود، ما بین خنده‌هایم با خودم تکرار می‌کردم نکند من خودم یکی از همان‌ها هستم؟ نکند در تمام این مدت به خودم دروغ می‌گفتم؟ نکند همانقدر که من از آنها متنفرم آن‌ها هم از من متنفر باشند؟ نکند در داخل هر ذهن، خود فرد آدمی متفاوت است که دنیا نمی‌تواند درکش کند؟ آیا من حقیقتاً وجودی برای درک شدن داشتم؟ آیا حرف‌هایم معنی خاصی داشت؟ ذهنم و نوشته‌هایم می‌توانست به کتاب‌ها نزدیک شود؟ ایا نویسندهٔ کتاب‌ها شخصیت‌های خاصی هستند؟ آیا نوازنده‌ها و سازها … دارم بالا میاورم. من یکی ااز همان‌ها بودم، چقدر دیر به این مفهوم رسیده‌ام. چقدر دیر خودم را در آیینهٔ آدم‌های اطرافم دیده‌ام. نه، اشتباه نیست. در جامعه ای که کسی فکر نمی‌کند تو نمی‌توانی شخصیتی باشی که دارای تفکری ست! در جامعه ای که سال هاست تکانی نخورده‌است، تو نمی‌توانی جنبنده باشی. نه آنکه مجبور باشی، ماهیتش را نداری، که احتمالاً تو خودت همین جبر را رقم زده‌ای، تو دارای خواسته‌ای بودی که این جبر احمقانه را در اطراف خودت شکل بدهی؛ و بدان مجبوری، بنا به خواست خودت به جبر خودت مشغولی، چرخهٔ تکان دهنده ایست، چرخهٔ احمقانه و زننده ایست. باعث می‌شود من دیگر نتوانم حتی با خودم کنار بیایم. باعث می‌شود که دیگر حتی خودم هم به شوخی‌های بی‌مزه ام نخندم. باعث می‌شود من از خودم هم متنفر بشوم.

دست و پا زدن

این حس منحوس چسبیده به عمق ذهنت، آن تلاش مسخره و دست و پا زدنت.

می‌دانم، خوب می‌دانم که تو هم گاهی خسته می‌شوی، کوله بار کوچکت را جمع کرده و نکرده، از دوستت دارم‌ها و نداشته‌ها، فکرها و ایده‌های به سرانجام نرسیده و آدم‌های رفته یا رنگ و رو باخته، ارزشی‌های بی‌ارزش شده و سنگ‌های به دریا نیانداخته، به رو دوشت می‌گذاری و میدوی، میدوی به سمت فضایی که رهایت کند، شاید جایی که هنوز جنونی برای رقم زدن باشد، هوایی برای نفس کشیدن و حس تازه ای برای تجربه کردن،

دروغ ست. همچون سایه ات، بدون هیچ راه فراری، تو هوای بد را همراه خودت می‌کشانی. انگار در کوله بارت قطعه‌های بزرگ یاس گذاشته‌ای. خاطراتت، مگر می‌توانی از اتفاق‌های اتفاده فرار کنی؟ حتی این فکر که چاقوی بزرگی برداری و تکه از مغزت را ماننده دیوانه‌ها جدا کنی هم رهایی‌بخش نیست!، که تو تا وقتی فکر می‌کنی، تا وقتی نفس می‌کشی و تا وقتی هستی، از وجود خودت راه فراری نداری، همچون ویلایی که در نوک کوه‌ها می‌سازی، معمارهای لعنتی به آنچه می‌گویند؟ آغاز فضای شهری، تو آن آلودگی هارا با خودت به آنجا می‌بری، این در طبیعت تو است، نهفته در ذره ذرهٔ وجودت.

مگر می‌شود که سقوط کنی و جسمت را در بالای کوه جا بگذاری؟ آن ایده احمقانه بود، آن دیوانه‌ها که هر روز برای رهایی به اوج قله‌ها می‌روند تا جسم از هم پاشیدیشان را تقدیم صخره‌ها و سنگ‌ها کنند. آنها رها نمی‌شوند، می‌افتند و رقت‌انگیز تر از قبل در پای کوه‌ها جان می‌دهند! شاید آخرین فکرشان همین باشد، شاید در حول و حوش جان دادنشان عمیقاً به این موضوع فکر کنند که رهایی نزدیک نیست! هیچ وقت نزدیک نبوده‌است، نمی‌تواند باشد، آنها زنجیر هارا با خودشان می‌کشند، با خودشان می‌پرانند و با خودشان دفن می‌کنند.

میانترم‌ها

از تکلیف و تمرین به میانترم‌ها و از میانترم‌ها به تمارین و پروژه‌های بعدی و از پروژ‌ها به پایانترم‌هاو بعد از پایانترم‌ها نیز باز ادامه پروژه‌ها.

انگار که یک دست بزرگی به اسم استاد هست که قدصش آموزش دانشی به تو نیست. قصدش خفه کردن توست و چلاندن نای گردنت طوری که نتوانی نفس بکشی. 

هر چه در دانشگاه یاد گرفتم با توصل به اینترنت و منابع انگلیسی بود وگرنه اساتید جز خودشان لم دادن و اٌرد دادن به دانشجو برای زدن پروژه‌های کاری خودشان کار دیگری نکردند، جز چند استاد، چز تنها چند استاد.

دیالوگ محوری

نقل قولی از امید نادری:


دوستان زیادی را دیده‌ام که کتابی در فلسفه دست می‌گیرند و شروع به خواندن آن می‌کنند، اما پس از مدتی اعتراف می‌کنند که چیزی از آن نفهمیده‌اند و یا اگر هم فهمیده‌اند، نفهمیده‌اند که چرا فیلسوف مورد نظر چنین گفته‌هایی را بیان داشته است. هر کتابی یک دیالوگ است، و هر دیالوگی، دارای دو طرف است. دو عقل در حال گفت‌و‌گو. در اینجا یکی از این عقل‌ها روشن است که نویسنده کتاب است ولی برای فهم کتاب فقط دانستن این امر کافی نیست و باید عقل دیگر را هم بشناسید. از آنجا که هر پرسشی، پرسش از سنت است، هر پاسخی نیز پاسخ به سنت است. به عبارت دیگر کتاب فیلسوف ریزش پرسش‌های سنت زیست کرده در اثر او است و پاسخ او نیز پاسخ به این پرسش‌ها است، از این روی عقل دیگر همان سنت است. شما اگر افلاطون را بخوانید می‌بینید که وی مدام در حال دیالوگ است، دیالوگی با سوفسطائیان. ارسطو در حال دیالوگ با افلاطون. دکارت در حال دیالوگ با فلسفه مدرسی و همین‌طور تا به الان. از این روی تشخیص طرف گفت‌و‌گوی در آثار فیلسوفان از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است و تا این تشخیص صورت نگیرد فهم مناسبی دست نخواهد داد.

یک مشت خاطره

یک مشت خاطره که گه گاهی دردهایت را می‌خاراند را تصاویری پراکنده که در کنار بی اشتهایی روز مره ات، و بازی قاشق‌ها با غذاهای سرد و چندش‌آور از دیشب مانده ات به ذهنت حمله می‌کند. موسیقی‌ها اتفاق خاصی را رقم نمی‌زنند. گاهی می‌آیند و دم گوشت، انگاری که حرفی برای گفتن دارند، اما پیش از شروع در زمزمه‌ها محو می‌شوند، موسیقی‌ها حرف نمی‌زنند. لال می‌شوند، می‌میرند؛ و تو همچنان گنگ می‌مانی. گنگ می‌مانی چنان‌که نبوده‌ای، اثری نداشته‌ای، حرفی نزدی و خاطره ای نساخته‌ای.


حرف‌هایت فراموش می‌شوند، تک تک خاطراتی که ساخته‌ای، انگاری که تصویری چاپ شده به روی پازلی هستی که با تیک و تاک ساعت قطعه‌هایت گم می‌شوند، و ذهن این موجود رنجور خطا کار و هر. زه تو را دست‌خوش تخیلات پوچش می‌سازد! و تو را به آن ماورایی می‌برد که دیگر هیچ چیزت، هیچ تکه و هیچ اتفاقت شبیه به تو نمی‌ماند. چه غم انگیزست، چه روز مره است، چه …

پس تو دوباره گنگ می‌شوی، انگاری که باز هم نبوده‌ای و شاید، مرده‌ای. گاهی به سرم می‌زند نکند! نکند ادم‌هایی که دور می‌شوند، نکند ادم‌های که محو می‌شوند مرده باشند، نکند خارج از ذهن من خلاءی بزرگ گسترده‌اند، خلاءی ازان جنس که هر کس بدان می‌افتد از ریشه و از اصل به بطالت میگراود، به نیست حقیقی، به نبود مطلق. اما این فکر دوره باطل است! چه تفاوتی ست میان ادم‌هایی که نیستند و ادم‌هایی که مرده‌اند. ایا این فکر که آنها در مکانی دیگر درگیر با اتفاقی دیگر و در میان داستان سراها و داستان‌هایی دیگر نقش ایفا می‌کنند ذهن فرسودهٔ ادمی را آرام می‌سازد؟ مثل آنست که کتابی بخوانی و قهرمان‌های قصه در کتابی دیگر نهفته باشند، کتابی که هرگز نمی‌خوانی، تصور کن قهرمان‌های کتاب‌های داستایوفسکی ات به کتاب‌های روسو کوچیده‌اند، و تو هیچ وقت روسو نخوانده‌ای و نمی‌خوانی و نخواهی خواند، ایا قهرمان‌های کتاب تو زنده اند؟ آیا اهمیتی دارد که چه می‌شوند؟ آیا آنها قهرمان‌های کتاب تو اند؟ آیا هنوز، قهرمان مانده‌اند و به همین راحتی اول شخص‌ها سوم شخص می‌شوند، سوم شخص‌ها غریبه می‌شوند، و غریبه‌ها بی‌اهمیت.


و جسم پوسیده می‌شود! آنقدر این حجم غم‌آلود زمان بر چهره ات اثر می‌گذارد که ادم‌ها دیگر تو را نمی‌شناسند و لعنت به آن‌هایی که به یاد می‌آورند! همان‌ها که با دهانی باز، هاج و واج و خیره به تو با تعجب‌انگیزترین حالت ممکن می‌پرسند: اه پروردگارا! این خودت هستی؟ چه کس دیگری می‌توانست باشد؟ چه اهمیتی دارد که به آنها ثایت کنی که هنوزم خودت هستی! ادم‌هایی که تنها چند دقیقه همراه تو می‌ماند و بعد دوباره طوری در شلوغی خیابان گم می‌شوند که انگاری از آغاز نبوده‌اند! می‌روند باز برای سال‌ها بعد! شاید در خیابانی دیگر (یا همان خیابان با اسمی دیگر) که باز با دهانی باز، هاج و واج تکرار شوند؛ اما سؤال مانده‌است! در دل تو همچنان طعم تلخ سؤال مانده‌است، آیا خودت هستی؟


من به ادم‌های رفته می‌اندیشم! آنقدر زیاد شده‌اند که شمارشان از دستم دررفته است، سن که بالا می‌رود، ادم‌های بیشتری می‌روند! دوستان بیشتری غریبه می‌شوند و اتفاق‌های بیشتری بوی نم می‌گیرند. من به ادم‌های رفته می‌اندیشم، بعضی شب‌ها تلاش می‌کنم تا تصویرشان را به خاطر بیاورم! یا گاهی برای تصویرها اسمی به جا آورم! اما همیشه مغلوب ذهن از هم گسسخته ام می‌شوم. تک تک ادم‌هایی که با روح پژمرده و پاره‌پاره ام خوابیده‌اند، و آنجا که جسم‌ها در ام میامیزند و سایزها گم، کلافه می‌شوند، من تو را به یاد می‌آورم. از عشق از محبت از علاقه گر می‌گیرم به سمت نوشته‌هایم پناه می‌جویم! اما داستان از آنجا غم‌انگیز می‌شود که برای تو! برای ماندگارترین خاطرات زندگی ام تصویرهای متفاوتی میابم، تصوی‌هایی که می‌آیند، می‌روند، و باز می‌آیند، صورت‌هایی که به نوبت روی جسم بی لباسی می‌نشینند و جسم‌هایی که شلخته به صورت‌ها می‌چسبند؛ و من گم می‌شوم، گنگ می‌شوم، بغض می‌کنم و دوباره در هیچ غوطه ور. آنجایی که اتفاق خاصی نمی‌افتد! آنجا که ادم‌ها تمام شده‌اند! آنجا که تمام ادم‌ها ترک کرنده اند و رفته‌اند. آنجا که تمام ادم‌هایی که دوستشان داشتی مرده‌اند. آنجا که تمام خاطرات غرق شده‌اند و خفته‌اند. آنجایی که کمی پیش روی تو، آنجا که کمی بعد تر، آینده است.

یک روز به خودت می‌آیی

آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت در لباس رؤیا جا می‌شوند. دیگر در تن آن خاطره‌ها همچون موجودات زشت و شکم گنده ای هستند که لباس کودکی را پوشیده‌اند، با آن آستین‌های کوتاه و ناف بیرون زدشان، و لبخندی که یا بلد نیستند، یا نمی‌خواهند و نمی‌زنند. آدم‌ها که بزرگ می‌شوند، سخت است که دستشان را بگیری و تا سر زمین اسرار آمیزه افکارت ببری، این موجودات بد قواره در اتاق‌های نمور و کوچک زیر شیروانی ذهنت جا نمی‌شوند، دستشان یا پایشان، یا کلهٔ باد کردیشان بیرون می‌ماند و بدتر از همه، مدام از تنگی جا غر می‌زنند.


یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت، بزرگ شده‌اند. دیگر دخترهای کوچک اندامی وجود ندارند که با لباس‌های گلدارِ دیوانه کنندیشان زیر باران به آهنگ چلک و چلک نانای نانای کنند. آنها در خانه‌ها می‌مانند و در و پنجره را می‌بندند و کنار بخاری‌ها آنچنان سنگ می‌شوند که مبادا سرما بخورند و برای اتفاقِ بی‌ارزش فردای نا مهمشان دیر بشوند. دیگر پسرک‌های محلیتان سوتک به دست به پنجرهٔ بی حوصلگی سنگ نمی‌کوبند فریاد بیا بیا سر نمی‌دهند تا در تن لخت کوچه‌ها سیگاری به یواشکی دود کنند و ذهنی را از ازدحامی برهانند. آنها مردهای مهمی شده‌اند، با کت و شلوارهای بد نقش و پر زرق و برقشان، شکم هارا از شام‌های تو خالی پر کرده! شب‌ها زود می‌خوابند تا بر سر اداره‌های بی‌حوصلگی، تمام وجود بی خاصیتشان را خالی کنند، پولکی جمع کرده و با آن دوباره، شکم‌هایی پر کنند.


یک روز، یک روز لعنتی به خودت می‌آیی و می‌بینی تمام آدم‌های زندگیت برای آن همه دیوانگی، برای آن همه، نقش رؤیایی، برای یک ذره، تنها یک ذره بی پروایی پیر شده‌اند. دیگر نوجوان‌های دیوانه با اشتیاق نوشته‌های رؤیایی ات را نمی‌خوانند و با تو در پستوی مشوش نقش‌های مملو از رنگ‌های ناشناخته! چرخی نمیزننند. یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی هیچ‌کدام از اوهامِ تلخ و دیوانگی‌های شیرنت خریداری ندارند. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی که همه، تمام شده‌اند؛ و تو در قطاری، قطاری کاملاً خالی، به ریتم آهنگی می‌رقصی که وجود خارجی ندارد؛ و به سمتِ مقصدی می‌روی که سال‌های سال هاست کسی به آنجا نمی‌آید. یک روزی به خودت می‌آیی، جایی خالی از دخترهای پروانه ای جایی خالی از، دیوانگی و دیوانگی. یک روزی به خودت می‌آیی و می‌بینی آدم‌ها چقدر بزرگ شده‌اند و تو با این همه رؤیا چقدر و چقدر تنها و تنهایی.