پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

پرستو‌ها می‌روند در پرو بمیرند

یک پرستو که راهی پرو شده

هدر

تمام روزی که مثل گرمای شومینه قاتی دود ها شد و هدر رفت...

روزها

روزهایی که انگار وقتی سردشون می‌شه خودشون رو جمع می‌کنن و کوچیک‌تر می‌شن دارن می‌گذرن. من همچنان لب پنجرم، دارم نگاه می‌کنم  که کی باز بهار می‌یاد، باز شکوفه بدن گلا و باز روزا گرمشون بشه.

خواب

شاید برای این شبا خوابم نمی‌بره که در پرو روزه. شاید هم ظهر، شاید هم عصر،  نمی‌دانم.

پنجره

انگار چیزی آن بیرون صدایم می‌زند. می‌گوید: «پرستو، بیا، پشت این پنجره‌ها صبح دل‌انگیزیست». اما من همین طور در این اتاق خالی نشسته‌ام، منفعل، منفعل مثل یک درخت.

امروز

امروز با صبحی دل‌انگیز شروع شد، با ظهری زیبا و تاریخی به خودش ادامه داد و در انتها با مشتی معتاد و ترس از مردمان نا انسان به خودش خاتمه بخشید.