نقل قولی از امید نادری:
دوستان زیادی را دیدهام که کتابی در فلسفه دست میگیرند و شروع به خواندن آن میکنند، اما پس از مدتی اعتراف میکنند که چیزی از آن نفهمیدهاند و یا اگر هم فهمیدهاند، نفهمیدهاند که چرا فیلسوف مورد نظر چنین گفتههایی را بیان داشته است. هر کتابی یک دیالوگ است، و هر دیالوگی، دارای دو طرف است. دو عقل در حال گفتوگو. در اینجا یکی از این عقلها روشن است که نویسنده کتاب است ولی برای فهم کتاب فقط دانستن این امر کافی نیست و باید عقل دیگر را هم بشناسید. از آنجا که هر پرسشی، پرسش از سنت است، هر پاسخی نیز پاسخ به سنت است. به عبارت دیگر کتاب فیلسوف ریزش پرسشهای سنت زیست کرده در اثر او است و پاسخ او نیز پاسخ به این پرسشها است، از این روی عقل دیگر همان سنت است. شما اگر افلاطون را بخوانید میبینید که وی مدام در حال دیالوگ است، دیالوگی با سوفسطائیان. ارسطو در حال دیالوگ با افلاطون. دکارت در حال دیالوگ با فلسفه مدرسی و همینطور تا به الان. از این روی تشخیص طرف گفتوگوی در آثار فیلسوفان از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است و تا این تشخیص صورت نگیرد فهم مناسبی دست نخواهد داد.
یک مشت خاطره که گه گاهی دردهایت را میخاراند را تصاویری پراکنده که در کنار بی اشتهایی روز مره ات، و بازی قاشقها با غذاهای سرد و چندشآور از دیشب مانده ات به ذهنت حمله میکند. موسیقیها اتفاق خاصی را رقم نمیزنند. گاهی میآیند و دم گوشت، انگاری که حرفی برای گفتن دارند، اما پیش از شروع در زمزمهها محو میشوند، موسیقیها حرف نمیزنند. لال میشوند، میمیرند؛ و تو همچنان گنگ میمانی. گنگ میمانی چنانکه نبودهای، اثری نداشتهای، حرفی نزدی و خاطره ای نساختهای.
حرفهایت فراموش میشوند، تک تک خاطراتی که ساختهای، انگاری که تصویری چاپ شده به روی پازلی هستی که با تیک و تاک ساعت قطعههایت گم میشوند، و ذهن این موجود رنجور خطا کار و هر. زه تو را دستخوش تخیلات پوچش میسازد! و تو را به آن ماورایی میبرد که دیگر هیچ چیزت، هیچ تکه و هیچ اتفاقت شبیه به تو نمیماند. چه غم انگیزست، چه روز مره است، چه …
پس تو دوباره گنگ میشوی، انگاری که باز هم نبودهای و شاید، مردهای. گاهی به سرم میزند نکند! نکند ادمهایی که دور میشوند، نکند ادمهای که محو میشوند مرده باشند، نکند خارج از ذهن من خلاءی بزرگ گستردهاند، خلاءی ازان جنس که هر کس بدان میافتد از ریشه و از اصل به بطالت میگراود، به نیست حقیقی، به نبود مطلق. اما این فکر دوره باطل است! چه تفاوتی ست میان ادمهایی که نیستند و ادمهایی که مردهاند. ایا این فکر که آنها در مکانی دیگر درگیر با اتفاقی دیگر و در میان داستان سراها و داستانهایی دیگر نقش ایفا میکنند ذهن فرسودهٔ ادمی را آرام میسازد؟ مثل آنست که کتابی بخوانی و قهرمانهای قصه در کتابی دیگر نهفته باشند، کتابی که هرگز نمیخوانی، تصور کن قهرمانهای کتابهای داستایوفسکی ات به کتابهای روسو کوچیدهاند، و تو هیچ وقت روسو نخواندهای و نمیخوانی و نخواهی خواند، ایا قهرمانهای کتاب تو زنده اند؟ آیا اهمیتی دارد که چه میشوند؟ آیا آنها قهرمانهای کتاب تو اند؟ آیا هنوز، قهرمان ماندهاند و به همین راحتی اول شخصها سوم شخص میشوند، سوم شخصها غریبه میشوند، و غریبهها بیاهمیت.
و جسم پوسیده میشود! آنقدر این حجم غمآلود زمان بر چهره ات اثر میگذارد که ادمها دیگر تو را نمیشناسند و لعنت به آنهایی که به یاد میآورند! همانها که با دهانی باز، هاج و واج و خیره به تو با تعجبانگیزترین حالت ممکن میپرسند: اه پروردگارا! این خودت هستی؟ چه کس دیگری میتوانست باشد؟ چه اهمیتی دارد که به آنها ثایت کنی که هنوزم خودت هستی! ادمهایی که تنها چند دقیقه همراه تو میماند و بعد دوباره طوری در شلوغی خیابان گم میشوند که انگاری از آغاز نبودهاند! میروند باز برای سالها بعد! شاید در خیابانی دیگر (یا همان خیابان با اسمی دیگر) که باز با دهانی باز، هاج و واج تکرار شوند؛ اما سؤال ماندهاست! در دل تو همچنان طعم تلخ سؤال ماندهاست، آیا خودت هستی؟
من به ادمهای رفته میاندیشم! آنقدر زیاد شدهاند که شمارشان از دستم دررفته است، سن که بالا میرود، ادمهای بیشتری میروند! دوستان بیشتری غریبه میشوند و اتفاقهای بیشتری بوی نم میگیرند. من به ادمهای رفته میاندیشم، بعضی شبها تلاش میکنم تا تصویرشان را به خاطر بیاورم! یا گاهی برای تصویرها اسمی به جا آورم! اما همیشه مغلوب ذهن از هم گسسخته ام میشوم. تک تک ادمهایی که با روح پژمرده و پارهپاره ام خوابیدهاند، و آنجا که جسمها در ام میامیزند و سایزها گم، کلافه میشوند، من تو را به یاد میآورم. از عشق از محبت از علاقه گر میگیرم به سمت نوشتههایم پناه میجویم! اما داستان از آنجا غمانگیز میشود که برای تو! برای ماندگارترین خاطرات زندگی ام تصویرهای متفاوتی میابم، تصویهایی که میآیند، میروند، و باز میآیند، صورتهایی که به نوبت روی جسم بی لباسی مینشینند و جسمهایی که شلخته به صورتها میچسبند؛ و من گم میشوم، گنگ میشوم، بغض میکنم و دوباره در هیچ غوطه ور. آنجایی که اتفاق خاصی نمیافتد! آنجا که ادمها تمام شدهاند! آنجا که تمام ادمها ترک کرنده اند و رفتهاند. آنجا که تمام ادمهایی که دوستشان داشتی مردهاند. آنجا که تمام خاطرات غرق شدهاند و خفتهاند. آنجایی که کمی پیش روی تو، آنجا که کمی بعد تر، آینده است.
آدمها که بزرگ میشوند، سخت در لباس رؤیا جا میشوند. دیگر در تن آن خاطرهها همچون موجودات زشت و شکم گنده ای هستند که لباس کودکی را پوشیدهاند، با آن آستینهای کوتاه و ناف بیرون زدشان، و لبخندی که یا بلد نیستند، یا نمیخواهند و نمیزنند. آدمها که بزرگ میشوند، سخت است که دستشان را بگیری و تا سر زمین اسرار آمیزه افکارت ببری، این موجودات بد قواره در اتاقهای نمور و کوچک زیر شیروانی ذهنت جا نمیشوند، دستشان یا پایشان، یا کلهٔ باد کردیشان بیرون میماند و بدتر از همه، مدام از تنگی جا غر میزنند.
یک روز به خودت میآیی و میبینی تمام آدمهای زندگیت، بزرگ شدهاند. دیگر دخترهای کوچک اندامی وجود ندارند که با لباسهای گلدارِ دیوانه کنندیشان زیر باران به آهنگ چلک و چلک نانای نانای کنند. آنها در خانهها میمانند و در و پنجره را میبندند و کنار بخاریها آنچنان سنگ میشوند که مبادا سرما بخورند و برای اتفاقِ بیارزش فردای نا مهمشان دیر بشوند. دیگر پسرکهای محلیتان سوتک به دست به پنجرهٔ بی حوصلگی سنگ نمیکوبند فریاد بیا بیا سر نمیدهند تا در تن لخت کوچهها سیگاری به یواشکی دود کنند و ذهنی را از ازدحامی برهانند. آنها مردهای مهمی شدهاند، با کت و شلوارهای بد نقش و پر زرق و برقشان، شکم هارا از شامهای تو خالی پر کرده! شبها زود میخوابند تا بر سر ادارههای بیحوصلگی، تمام وجود بی خاصیتشان را خالی کنند، پولکی جمع کرده و با آن دوباره، شکمهایی پر کنند.
یک روز، یک روز لعنتی به خودت میآیی و میبینی تمام آدمهای زندگیت برای آن همه دیوانگی، برای آن همه، نقش رؤیایی، برای یک ذره، تنها یک ذره بی پروایی پیر شدهاند. دیگر نوجوانهای دیوانه با اشتیاق نوشتههای رؤیایی ات را نمیخوانند و با تو در پستوی مشوش نقشهای مملو از رنگهای ناشناخته! چرخی نمیزننند. یک روز به خودت میآیی و میبینی هیچکدام از اوهامِ تلخ و دیوانگیهای شیرنت خریداری ندارند. یک روزی به خودت میآیی و میبینی که همه، تمام شدهاند؛ و تو در قطاری، قطاری کاملاً خالی، به ریتم آهنگی میرقصی که وجود خارجی ندارد؛ و به سمتِ مقصدی میروی که سالهای سال هاست کسی به آنجا نمیآید. یک روزی به خودت میآیی، جایی خالی از دخترهای پروانه ای جایی خالی از، دیوانگی و دیوانگی. یک روزی به خودت میآیی و میبینی آدمها چقدر بزرگ شدهاند و تو با این همه رؤیا چقدر و چقدر تنها و تنهایی.
شاید مرگ واقعی تو فراموشی باشه، تو چیزایی که از دست میدی، آدمایی که گم میکنی، و آخرش نسبت به اتفاق هیچ حسی جز یه بغض خفه نداری. درست انگار که سالها بعد، در منطقهٔ جنگی ما بین خرابهها ایستادی، ایستادی و خاطراتت رو پیدا نمیکنی. این یک سفر خیالی است! تا کجا طاقت پرواز داری؟ چشمات و ببند، موسیقی رو پلی کن بذار ضرب آهنگ، بذار کوبش نتها تورو از ماجرا دور کنه. چشمات و ببند و سقوط کن.
سؤالی هست که باید قبل از هر پریدن از خودت بپرسی، تا کجا طاقت پرواز داری؟ تا تن سخت صخرهها دوام میاری؟ یا قبل از رسیدن به ماجرا، تن میدهی، وا میروی و این یعنی، لذت لمسِ صدای متلاشی شدنت را، از دست میدهی. برای من همیشه سؤال بود، که آیا قلبهای کوچک بیشتر میتپند؟ من هیچ وقت طعم قلب کوچک تو را نچشیدهام، شاید از لمس سینههایت میترسیدم، یا شاید، نمیخواستم باور کنم قلبهای کوچک هم، نمایشی بیتفاوت دارند.
من چرا گم شدهام؟ چرا به یاد نمیآورم؟ قدمهایم مرا کجا میکشانند؟، و در آخر، ذهنهای دیوانه دست به خلق چه ماجرایی میزنند؟ من ازین جنون، ازین سرگیجه، ازین فراموشی میهراسم… پاهایم، مرا به سمت پرتگاهی میکشانند، به روی خرابهها، پشت شهری که تو در آن جان سپردهای، من تن کوچکت را به یاد میآورم، تکهٔ محوی از خاطره است که وقتی چشمهایم را میبندم، وقتی دردهایم را لمس میکنم … ما بین نوشتههای تکهپاره ام، در منطقه ای جنگی، جایی که کاغذ هارا باد در آغوش خویش میرقصاند، جایی که رد خون اتفاقهای نیوفتاده روی دیوارهایش هنوز باقی ماندست. من تن کوچکت را به یاد میآورم، و لبخند میزنم.
تو؟
مسئله را میفهمی؟ تا به حال خط زمان را گم کردهای؟ ما بین سال ههای نود و چهار و پنج و شش، تا به حال، بعد سال نود و هفت، برگشته ای تا جواب حرفهایی را که در سال نود و سه رها کرده بودی بدهی؟، تا به حال برای اکانتهای دلیت شده قصه گفتهای؟ و با لالاییهایت، دخترهای مرده را خواباندهای؟ نه، تو نمیفهمی، گنگتر از ان هستی که حالم را دریابی، هیچ وقت آنقدر مسخره نبودهای که اتفاقی را نگه داری، زمان را خط بزنی، از الان به آینده کوچ کنی، و جواب اتفاقهای گذشته را سالها بعد بدهی.
من سراپا ادم شلخته ای هستم!، تو نمیفهمی، یا شاید هم میفهمی، اهمیتی ندارد، تو حتی اگر چنان حوصله ای داشته باشی که مرا تا این سطر از نوشتههایم دنبال کنی، تنها مخاطب چندشآوری هستی، خواننده ای که نه در میان ماجرا، بلکه میان مغلطهها گمک شدهای، ذهنت را برای درک واژهها متمرکز میکنی و هر لحظه که تصور میکنی به درک آنها فائق آمدهای، از ماجرا دور تر میشوی، حوصله ات را از دست میدهی، موهایت را بهم میریزی و گیجتر میشوی، یا در نهایت، اگر زبده و توانا باشی، تنها پا به پای من بغض میکنی، شهر را میبینی، جنگ را میبینی، ذهنت را گم میکنی، فراموشی را میابی و درست در همان جایی که من ایستادهام میآیی، سال نود و هفت، نود و شش، نود و پنج، را ورق میزنی، و او را میابی، و درست همانجا که مرا در آغوش او میپنداری، درست همانجا که مرگش را میفهمی و درک میکنی، از همانجا وارد اشتباه میشوی، تو مفهموم نوشته هارا درک نمیکنی. برای یک مسئلهٔ پست مدرن پایانی عاشقانه متصور میشوی و با همین حماقت، ماجرا را تعبیر میکنی. تو خوانندهٔ بیارزشی هستی و من هیچ تلاشی برای روشن کردنت نمیکنم، که تو مرا لا به لای تاریکیهای شهر جنگ زدهام، گم کردهای.
تهرانِ بعد جنگ، تهرانِ بعد مرگ، تو نمیدانی کوچههای شهر چه دردی را تحمل میکنند، مگر تا به حال با سنگفرشها حرف زدهای؟ تو هیچکدام از اجرهای لعنتی خیابان را بغل نکردهای، تو روی جدولهای شهر نرقصیدهای، و اگر رقصیدهای به اهنگِ دیوانیشان گوش نکردهای، تو توانایی درکِ مرگ شهر را نداری، مگر تا به حال از بلندای ساختمانی به لجن خیابانی پریدهای؟ من؟ من پریدهام.
بگذار برایت شرح بدهم که پریدن چگونه است، چشمهایت را میبندی. دستهایت را باز میکنی، لبخندِ محوی میزنی، انگشتانت را میرقصانی و همچون رهبر ارکستری، نت دردهایت را کوک میکنی، بغضت را قورت میدهی، این ویالنها ترسهای تو را میفهمند، و صدای سازهای کوبه ای، درست در جایی که انتظارش را نداری، خاطراتتت را زنده میکنند، تو به یاد میآوری، تو دیگر گم شده یا محو یا جنگ زده نیستی، تو سر زنده ای، تو میرقصی، با یک قوز کوچک آن تک پیانو را به رزم وامیداری، او شرح آدمهای رفته را بازمیگوید، چلوها که شروع میکنند، تو همانی هستی که اشک در میاوری، آنجا به نقاشها ایده میدهی، به نقاشیها روح میدمی، و به آنها میفهمانی چگونه میتوانند دردهایت را تصویر کنند، و در میان رقص دستهایت، آنجا که نتها به پایان میروند، بنگ. سقوط میکنی
دیگر سیگارها تو را آرام نمیکنند، دیگر بغضها تو را نمیگریند، دیگر آدمها تو را نمیابند و دیگر به جست و جوی صحنهها نمیروی، دیگر نه سالهای گذشته اهمیتی دارند نه تو در میان نود و هفت زندگی میکنند، موسیقی که به پایان میرود، جاییست که تو فراموش میکنی، یک تن کرخت، یک تکه گوشت که رو کاناپه ای افتادهای، دیگر به تپش قلبهای کوچک فکر نمیکنی، و دیگر هیچ موی پریشی را در ذهنِ نا آرامت نمیبندی، موسیقی که به پایان میرود، تو به پایان میروی، من به پایان میروم، شعرها رقصها، بغضها، و حتی این نوشتههای بیمعنی… دیدی؟ من سقوط را بلدم، من سقوط را خیلی خوب بلدم.
ارتباط با آدمها مسئلهٔ پیچیده ایست که سالها ازش فرار کردهام. من آدم قرارهای ملاقات نیستم، در اجتماع نمیگنجم و موقع حرف زدن از چشمها فرار میکنم.
حتی در آرمانیترین شرایطم، کوکترین حالم و بهترین ساعاتم شخصیتِ مناسبِ اتفاقهای رو در رو نیستم،
نمیتوانم و نمیخواهم و نمیشود!
در همین سه کلمه خلاصه میشود
اما گاهی از دستم در میرود، به ادمی اجازه میدهم ابعاد دنیایش را به نحوی گسترش دهد که به تنهاییهایم ورود کند، نه اینکه با او گرم بگیرم یا اتفاقات زندگیم به نحو دیگری شکل بگیرد، نه، تنها به دنیایم وارد شود، لحظاتم را ببیند و ازین بیزاری، ازین تنهایی و ازین شرایط اسفباری که به آن دچارم آگاه شود؛ و این زجر آورست، که من هم او را میبینم، از دنیایش مطلع میشود، و ان بت لعنتی که از آدمها ساختهام، تمام چیزی که میپنداشتم، آن پیش برداشت لعنتی که موجب ورودش به بیماریهای روزمره ام شده بود، در هم میشکند، دود میشود، حتی به نخ سیگاری نمیماند، و من، وا میروم، شکست میخورم، میشکند، و به شدت، به شدت و به شدت و به شدت ناراحت میشوم
از بغض کردن بیزارم، از تمام لحظاتی که بغض کردهام بیزارم، ازینکه خودم را ضعیف تر از آنچه بودهام، نه. من نمیخواهم اینچنین ضعیف و در هم شکسته باقی بمانم، من ضعف تنهایی ام را قبول دارم، من ازینکه آدم مناسبی نیستم نمیهراسم، ازین که ادعا کنم سراپا ادم پست و تهوع آوری ام ابایی ندارم، اما ازینکه بغض کنم، این مرا میترساند، این مرا میشکاند، این مرا از خط قرمزهایی که در دنیای بی بند و بارم وجودی ندارد عبور میدهد.
بگذارید ساده بگویم
..
نه
نمیتوانم ساده بگویم، با اینکه مسئله به هیچ وجه دارای ابعاد پیچیدهای نیست، اما نمیتوانم آن را ساده بگویم، شاید به خاطر اینکه دقیقاً خودم نمیدانم از چه بابت ناراحتم! ازینکه کسی را به دنیایم راه دادهام؟ ازینکه به او چیزی را که نباید نشان دادهام، ازینکه اون کرکتره قابلی نبود؟ ازینکه در دنیایم تا به حال هیچ کرکتر ارزشمندی ندیدهام؟ از کرکتری که هستم و دیگران را وادار به بروز اون قسمت شوم و منفور وجودشان میکنم؟ این هیولایی که در هیولایی به دنیای هیولایی هیچ درمینوردد، ناراحتی اش نقطهٔ آغاز و پایانی ندارد، مسئله، مسئلهٔ مشخصی نیست که بتوان برای آن صورت یا جوابی مشخص نمود، همه چیز گنگ در مغلطه است، همه چیز گج و کژ و مسخره است.
من آرام نمیشوم، حتی با راندن قلم در خلق این نوشتهها، من از شکیباییِ نفهته در بی حوصلگیهایم یک دنیا فاصله دارم، نمیخوام دقیق شوم و بگویم دقیقاً چه حادثه ای مرا تا این حد آشفته کردهاست، چه بسا این بهانه به قدری ابلهانه باشد که مخاطب را به تمسخر من (چیزی که بدان عادت کردهاست) وادارد، اما یک چیز مسلم است، دنیای من در تنهاییها بهتر است، من یک احمق به تمام معنایم، حتی نمیخواهم مانند داستایوفسکی این حماقت را یک حس زیبا و ستودنی جلوه دهم، من همان آدمی هستم که اگر از سوم شخص به خودم نگاه کنم، بلند بلند به خودم میخندم، داد میزنم و دیوانه وار انگشت بی رحمی را به سمت خویش نشانه میروم و دقیقاً همین جاست، آری که یافته اسم (مرسی از نوشتهها)، دلیل ناراحتیهایم، میتواند خودم باشد، یا که نه، او باشد، باز گم گشتهام، گیجم، گنگم، خدایا، خدای نیستیها نیستِ خدایان، (چرا وسط نوشتههایم بحث فلسفی میکنم؟) از چه چیزی فرار میکنم، کجا هستم کجا هستم، لعنتی باید فریادی بزنم، باید فریاااااادی بزنم، لعنت به این زندگی آپارتمانی .. لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی ..
و در انتها یک چیزی مشخص، لخت و زننده و پر واضح است. هیچ چیزی شبیه تصورات ذهنی ام پیش نمیرود و این دردناک است.
از تلگرام
مدتها قبل در گوشهای نوشتم، من تنها و واقعیترین دشمن خودم هستم. هر تصمیمی که میگیرم، هرقدمی که برمیدارم تنها و تنها بیشتر آزارم میدهد.
میگفتم و اعتقاد چندانی به آن نداشتم. برایم امری عادی و طبیعی بود. بیشتر ما آدمها دوستداریم نقش قربانی را بازی کنیم. برایم محرز بود که آدمهای زیادی هستن که به این شیوه زندگی میکنند.
به مرور متوجه شدم که انتخابها و تصمیمهایم ربطی به انگیزه کور بشریت برای قربانی جلوه دادن خودش ندارد. رفتار من رفتاریست که ناخواسته منتهی به آزار دادن خودم میشود. من سختترین و غیرممکنترین مسیر را برای برنده شدن انتخاب میکنم، نمیخواهم فرد شکستخورده داستان باشم.
به دوستی گفتم همیشه همه آدمها عمیقا میدانند راه درست کدام است، اما مسیری را انتخاب میکنند که آسانتر باشد. در تمام طول مسیر خود را قانع میکنند که این مسیر هم ممکن است به نتیجه مطلوبی منتهی بشود. اینروزها قدری گیجم. مرددم. نه راه درستی وجود دارد و نه حتی برگشت منطقیای. همهش بازی مسخرهایست که درگیرم کرده.
چرا وقتی میفهمیم خیلی مهم نیستیم بهطور غریزی ناراحت میشیم؟ بهتر نیست به عنوان یه نقطهی عطف تو بصیرت درونی بهش نگاه کنیم؟ ما خودمون باورهامونو شکل میدیم پس باید جدایی رو هم باور کنیم، به خصوص توی زیبایی و عشق...باید آماده باشیم چون که جدایی، انتظار هر چیزی که زیباست رو میکشه...توی همچین شرایطی، چرا به این مصیبتها به عنوان یه مصیبت سازنده نگاه نکنیم؟ این بهمون کمک نمیکنه رازهامونو بفهمیم؟
درخت گلابی وحشی
استادی داریم که بخش بزرگی از زندگی شاگردانش را اشغال کرده، با تمرینهای بیهوده و تکالیفی تنها برای آزاد دانشجویان. انگار فراموش کرده یه دانشجویان نیز بخشی به نام «زندگی» دارند. فراموش کرده دانشجویان تمام زندگیشان تمارین او نیست.
خود روی میز لم داده و پروژههای کاریاش را به دانشجویانش میدهد. میل به آزار دارد، نمیفهمد گرفتن بخش بزرگی از زندگی صدها دانشجو چه کار شیطانصفتانهای است.
شاید مریض است نمیدانم! تنها چیزی که میدانم این است که تمارینش هیچ بار علمیای ندارند. تنها و تنها برای گذاشتم باری بر روی دوش دانشجوست. تنها برای آزار تنها برای برده کردن.
آنتونی بوردین یه آشپزی بود که مجری معروفی بود و برنامه تلوزیونی آشپزی ملل خیلی معروفی داشت و کلی درآمد. چهره قشنگی هم داشت و مهربون و خندون (به ایران و تهران هم سفر کرده بود). امسال تو شصت و یک سالگی خودکشی کرد، با دار زدن.
این متن رو از کانال حال الان یه آدم معمولی برداشتم https://t.me/mxtty
اونهایی که آنتونی بوردین رومیشناختن ( در همین حد که برنامه هاش رودیده باشن ) میدونن که چقدر شخصیت و فضاش از این خبر دور بوده ، یعنی اگر به عنوان کسی که نمیشناسیدش براتون چند تا از برنامهها و سفرها و تجربه هاش رو نمایش بدم برمیگردید وبه من میگید شوخی میکنی ؟ این آدم خودکشی کرده ؟
در اصل باید بگم بله ، افسردگی موجودیه که میتونه پشت لایه های ضخیم خوشی و حتی سرخوشی قائم شده باشه ، افسردگی پیری و جوونی نداره ، علائمی نداره ، آدم ها میتونن پا به پاتون خوش بگذرونن اما افسرده باشن وشما لام تا کام متوجه چیزی نباشید ، تا اینکه یک روز خیلی عادی بهتون خبر بدن که فلانی دیگه پیشمون نیست .
این رو میخوام بگم محیط و آدم های اطرافمون نیازمنده نگاه دقیق تر و جزئی ترین ، ما در دنیامون با خطر های خاموشی روبرو هستیم که هر لحظه میتونن بهمون ثابت کنند که چقدر از حال هم غافل و بی خبر بودیم .
آنتونی و تمام آدمهایی که رفتن رو انتخاب میکنن تصمیمشون برام قابل احترامه اما شاید کسی میتونسته براش زمان بخره ، برای خودش و برای تصمیم بزرگش .